عکس عکس عکس بلاخره انتظار به سر رسید

سلام سلام 

بعد از مدتهای اومدم که به قولم عمل کنم اینم از عکسا


عاشق نون بربریه اینم شاهدش از این نوع عکس زیاد اریم 




دخترک در حال بوس فرستادن در روز تولد خونه مامانی همسری


دخترک دو دندونه به همراه یکی از کادوهای دایی محسن و خاله مهسا



خوب اینم از اولین عکس آتلیه دقیقا روز تولد 


اینم دومین عکس آتلیه 



عکس آتلیه شماره 4 کلی سر این عکسا حرس خوردم و رفت م و اومدم 



ایم دخترک ناز و کیک تولدش دورت بگردم مامان جان انشالله هزارساله بشی تولدت مبارک

دخترک ۱۴ ماهه یه عالمه گریه

سلام  

 

دلم گرفته خسته ام خوابم میاد. 

چند شبه یاس اصلا نمیخوابه و خیلی اذیت میکنه خفته پیش شب شنبه اینقدر گریه کرد تا ساعت ۷ صبح که دیگه ماما ن اینها داداشی و مهسا جون اومدن بالا آخر هم مهسا جون گفتش و با خودش بردش پایین و خوابوندش من و همسری هم که دیگه نا نداشتیم بیهوش شدیم تا ساعت ۱۱:۳۰ که یاس بیدار شد و مهسا جون آوردش بالا . 

نتیجه اینکه شنبه نتونستیم بریم شرکت و روز از نو و روزی از نو داستان دنبالکه دار من و مدیر احمق و اینکه تایید نکردن مرخصی و کلی بگو مگو آخرش هم تایید شدنش خلاصه اینکه خیلی سخت گذشت. 

اما همون روز بردیمش دکتر کلی معاینه و اینها که درنهایت گفت هیچیش نیست احتمالا دچار دلدردهای شبانه شده که شربت دی سیکلومین و هیدروکسی زین داد که راحت بخوابه اونهام تاثیر خاصی نداشت دیگه اون شب تکرار نشد اما خوابش هم خیلی خوب نشد . امروز به دکترش زنگ زدم قضیه رو گفتم گفت بیارش پیشم احتمالا فردا باید بریم امروز فکر نمیکنم برسیم. 

برای تعطیلات آخر هفته پیش رفتیم مسافرت به غرب روستای پدری خیلی خوب بود خیلی خوش گذشت تنها عیبش این بود که دلم گرفت از اینکه دیگه رنگ وبوی روستا رو نداشت شبیه به یه شهرک سوت و کور بود . 

اونجا هم چون عمو و دخترا پسر و عروس و دامادش بودن خیلی شلوغ بود و شبها هم یاس کوچیک ما دلش نمیخواست بخوابه و حسابی شیطونی میکرد طوری که از مسافرت فقط تن دردش رو فهمیدم اینقدر که باید دنبال این بچه میکردم که دستش رو به جایی نزنه کثیف نشه مریض نیشه توی خاکها راه نیفته و .... برای فرار از آب و هوای بخود تهران بد نبود اما در کل توقعی که داشتم رو .... 

به نوعی قسم خوردم تا یاس بزرگتر نشده و درست راه نیفتاده و حرف نزنه و حرف متوجه نشه مسافرت نرم چون بیشتر اذیت میشیم هردومون . 

مامان موند همونجا با عمو اینها و بقیه حسابی دارن خوش میگذرونن انشالله همیشه خوش باشن اما ما به خاطر این سرکار کوفتی مجبور شدیم زود بیاییم با اینکه مرخصی دارم اما جرا بیانش رو ندارم اینقدر که این مدیر ا ح م ... ما اذیت میکنه (بیشتر اذیتشم زمانی اوج میگیره که من و همسری بخواییم باهم مرخصی بیگیریم). 

یکشنبه به خاطر نبود مهسا جون و داداشی یاس رو مجبور شدم بذارم پیش خاله بزرگترم (کوچکتر از مامانم هستن) بنده خدا هم خودش هم دخترش خیلی استقبال کردند اما به ساعت ۱۰ نرسیده بلایی سرشون آورده بود از زور گریه که خودشون نفهمیده بودن چطوری خودشونو به خونه دایی رسونده بودن به زور بچه ها و با مهارت زندایی تا ساعت ۳ نگهش داشتند اما من که دیگه اینقدر نگران بودم بیشتر نموندم و رفتم خونه . دوشنبه که روز off خودم بود اما دیروز و امروز خانومی رو گذاشتم پیش مهسا جون خیلی زحمتش دادم خدا خیرش بده بهش گفتم جای خواهر نداشتم رو برام پر کرده دیروز که خوب پیش مهسا جون مونده بود (به خاطر فاصله زیاد ما تا خونهی مهسا جون اینها مجبور شدیم از دوشنبه شب بریم خونشون تا صبح یاس توی راه بد خواب و اذیت نشه ) هم دیشب موندیم و هم امروز هم زحمت یاس باهاشه الهی من بگردم اینقدر که زحمت کشیده واقعا نمیدونم چطوری از خجالتشون در بیام هم خودش هم مامان مهربونش . 

بازم طبق معمول این چند وقت خانومی شبا نخوابید این دو شب هم که چون مهمان بودیم همش نگران بودم بقیه رو بد خواب بکنه خیلی بهم فشار اومد تا اینکه اول مامان مهسا جون اومد گرفت و یه مقدار چرخوندش و یه گوجه داد دستش که اولش آرم شد اما بعد دوباره .... بعد مهسا جون اومد به محض اینکه بردش توی اتاق خودشون و گذاشت روی پاش خوابید. در واقع من از ساعت 5:30 تا 7 یه مقدار خوابیدم تا اینکه دوبار صداش اومد که اینبار گرنش بود اوردمش توی اتاق خودمون و بهش شیرش رو دادم به محض اینکه چشمش رو باز کرد و من رو دید دوباره شروع کرد جیغ زدن که بازم مهسا جون امد بردش اینبار هم به محض اینکه رفت بغل مهسا خوابید و ...(تو رو خدا ببینید وقتی مادر پیش بچه نیم وجبی شانس نداشته باشه ) خلاصه اینکه من اگر این مهسا رو نداشتم به نظر شما چکار باید میکردم (قابل توجه دوستان مهسا جون همسر داداشی هست که هنوز عروسی نکردن) خلاصه اینکه خیلی خسته ام و خوابم میاد. 

از همه اینها گذشته دلم گرفته دلم تنگه از دنیا از مردم از همه چیز دلم یع تغییر بزرگ می خواد دلم  یه استراحت می خواد دلم یه خرید حسابی می خواد دلم یه مسافرت بدون دردسر می خواد دلم یه کار خوب می خواد دلم یه عالمه پول می خواد دلم یه زندگی با آرامش می خواد(خدا رو شکر با همسری مشکلی ندارم منظورم از آرامش آرامش اقتصادی هست ) همش نگران مسائل اقتصادی زندگیم هستم همش توی هر گوشه و جایی دنبال یه راهی برای ثبات اقتصادی و بهبودش میگرده همش ذهنم  درگیره اینقدر که دیگه هیچ جایی نداره داره منفجر میشه.  

از همه مهم تر دلم یه مدیر با شعور و درک بالا می خواد که منو درک کنه دلم آدمایی رو میخوان که به فکر بهره کشی از آدم و سوئ استفاده نباشند . 

برامون دعا کنید خیلی خیلی

عسکهای گلم رو آماده کردم فقط آپشون مونده انشالله برم خونه میذارم.

عکسای تولد

سلام سلام 

 

واقعیت خجالت میکشم بیام به خاطر بقولی که کردم . به خدا یه دفعه اومدم عکس بذارم اما به دلیل کندی ای دی اس ال جان نشد و ما هم بعد از ۲ ساعت تلاش از خیرش گذشتیم روزهای دیگه هم که یا توی شرکت عکس همراهم نبود یا توی خونه شوهر جان انترنت و قرق (غرق و غزرغ و ... نمیدونم هرکدوم درسته) کرده بود و نمی شد یا یاس خانوم از گردن به بنده آویران و نمیشد. 

به هر حال دیر رو زود داره اما سوخت و سوز نداره انشالله میذارم. 

گفتم دخترکم رو روی تولدش بردیم آتلیه و ... دوشنبه ای که روز off م بود با مهسا جون رفتیم خرید و توی راه برگشت رفتم و عکسا رو انتخاب کنم و چاپ و اینها که بعد از کلی معطل شدنو گشتن آخرش خانومه برگشته میگه خانوم عکسای دخترتون نیست!!!!!!!!!!!! من و میگید عصبانی داغون دیگه نمی تونستم هیچی بگم گفتن ممکنه برین فردا بیاین شاید توی کارهای اون یکی همکارمون باشه و بعد از اینکه گفتم من نیستم و سرکار هستم واینها قرار شد زنگ بزنم بعدش صاحب آتلیه که معروفتریم آتلیه منطقه ما هست میگه خانوم بچه رو فردا بعداز ظهر با خودت بیار اگر لازم شد دوباره ازش عکس بندازم . میگم خانومی یعنی چی من اون روز کلی براش کیک گرفتم و کلی آمادش ردم و لباس و ... اینها کلی وقت گذاشتم میگه حالا انشالله پیدا میشه. 

دیروز زنگ زدم میگه پیدا شده بعد از ظهر بیا انتخاب کن برای چاپ همچنی گفت انتخاب که به نظرم اومد یه 20 تایی عکس کار کرده تا من 5 تاش رو برای چاپ انتخاب کنم کلی با ذوق و شوق رفتم آتلیه برای انتخاب عکس وقتی عکسها رو باز کرد عرق سرد به تنم نشست آخه 90 تومن ازم گرفته بود برای اینکه 5 تا عکس بده بهم با عکسا رو سی دی . بهش میگم خانوم بقیه عکسا کوش میگ همینه دیگه می گم اولا که طرحها اونی نیست که قرار بود باشه بعدش هم من 5 تا عکس می خا رواستم برای چاپ تو فقط رو 5 تا رو درست کردی ؟ میگم پس چی رو انتخاب کنم میگه نه ما منظورمون این بود که بیای نظر بدی خوب نظرا باهم فرق میکنه شما بگو چی می خوای منهمون رو برات درست کنم میگم هیچی خانوم حالا عکسایی که میریزی روی سی دی یادت نره چی هست ؟ میگه عکسای کار نکرده ! میگم یعنی چی؟ من 8 تا عکس کار نکرده می خوام چیکار؟ خودم دورین دیجیتال خوب خونه دارم هر روز دارم از بچم عکس میندازم می خوام چیکار اینار و بریزی روی سی دی برام؟ میگه من نمی تونم طرحهام رو روی سی دی بدم بیرون خلاصه اینکه نه طرح خاصی هم کار کرده بود دیگه واقعا اثر هنری به فنا میرفت خلاصه اینکه میگم 30 تومن گرفتی برای عکس روی سی دی که نمی خوام عکسایی هم که گفته بودم سایز بزرگ نمیخوام همین 5تا رو توی سایز کوچیک برایم چاپ کن میگه خودت بیا با خود آقای افضلی حرف بزن من نمی تونم کاری کنم . گفتم باشه . اما مشکل اینجا تموم نمیشه مشکل اصلی اینجاست که شوشو جان همین لحظه که از اتاق اومد بیرون کارت کشید و کل پول رو داد ماسفانه الان که اونا دیگه پول بده نیستن. حالا موندم چی کار کنم . همون موقع میگم عزیزم همه پول رونده 10 تومن بده بقیش رو اومدیم بگیریم میگه نه بذار خیالمون راحت باشه ای بابابیا عزیزم اینم از خیالمون خیلی راحت شد 90 تومن پول دادیم اما به اندازی5 تومن کار نکرده میگم خانوم یه ذره شاد باشه یه ذره روح داشه باشه اینا چین خشک و خالی میه شما بگو چی می خوای من درست میکنم !!!!هیچی نگفتم اماتوی دلم گفتم اگر قرار بود من نظر بدم دیگه نیازی نبود بیارم اینجا خلاصه اینکه با اعصابی داغون برگشتم خونه و کلی با روی خوش به شوهری غر زدم اونم که اول عصبانی شد و بعد هم برای اینکه من و آروم کنه کلی باهام صحبت کرد بعدکه دیدمن هنوز قاطی هستم ببخشید ببخشید میگه ولش کن بابافدای سرت اصلا س گ خ و رد. میگم یعنی چی اینهمه از صبح تا شب میرم کار میکنم که یک چهارم حقوقم رو بدم بگم س  گ خ و رد ؟ خلاصه اینکه توپی پر دارم و اعصابی داغون که خدا به داد برسه پرکی رو بگیره. 

راستی بابا جونم از کربلا برگشت با کلی سوغاتیهای خوب خوب برای من و شوشو  مهمتر و بیشتر از همه برای یاس گل. 

طبق معمول دارم از محل کار مینویسم و عکس همراهم نیست عکس انشالله در اولین فرصت. 

راستی در مورد اتلیه یاس عکسای 3ماهگیش رو توی آتلیه دیگه ای انداختم که خیلی عالی بود و کلی روش کار کرده بود اینکه الان دارم قاطی میکنم به خاطر اینک که تقریبا یک و نیم برابر اون یکی آتلیه پول گرفته اما یک دهم اونهم کار نکرده . 

انشالله اونها رو هم میذارم.  

خانم طلا یاد گرفته خودش بدون کمک می ایسته کلی ذوق میکنه دست میزنه و میرقصه و خسته میشه میشینه و دوباره برای خودش ذوق میکنه نمیدونین چه لذتی داره وقتی میبینی فرشته کوچلوت تواناییهای جدید پیدا می کنه و مهمتر از همه خودش اینقدر ذوق میکنه این توانایی از دیروز شکوفا تر و بیشتر شده . 

همچنان با همون 6تا دندون موشی میگذرونه. 

بهش میگیم یاس گلم موش بشو اینقدر قشنگ صورتش و جمه میکنه و هوا رو از بینیش بیرون میده که دیگه کلی میچلونیمش. 

تا مهسا جون رو میبینه شروع میکنه رقصیدن و پرپر زدن اینقدر که مهسا جون رودوست داره و براش بی تابی میکنه برای من اینکار رو نمیکنه. 

خلاصه اینکه وقتاییکه مهسا جون خونه مامان اینهاست ما خیالمون راحته انگار که این دختر یه صد سالی بچه داری کرده اینقدر قشنگ بلده و اینقدر خوب با یاس ارتباط برقرار کرده .به گفته خودش از بچه مخصوصا دختر بچه متنقر بوده اما الان عاشق یاسه. 

وای دستم خسته شد انشالله بقیش باشه برای بعد.

فعلا بای قربون همگی.