دو ساله شدن دخترکم

سلام سلام 


خوبین؟ ما خوب خوبیم.

خدای من امروز دخترک من 2 ساله شد یعنی 2 سالش تمام شد و وارد سومین سال زندگیش شد قربونش برم اینقدر این یکی دو روز توی حال و هوای 2سال پیشم که خدا میدونه فرقش با اون موقع اینه که دخترکم بزرگ شده خانوم شده فقط کمی تا قسمتی لجباز و سرخود شده . زیادی می خواد که مستقل باشه و شاه باشه همه باید تابعش باشن امادر کل خانومه عشق من و به قول خودش بابا جونیشه . فداش بشم دیگه همه کلامات رو کامل میگه کم کلمه ای هست که اشتباه بگه . هزار ماشالله دیگه کمک دستمه کلی توی کارهای خونه کمکم میکنه به ثانیه نکشیده همش و منهدم می کنه . عاشق نی نی هست و پیشی . خانومی خیلی باهوشه هر چیزی رو که میگی برای بار اول یاد میگیره . خلاصه اینکه دخترکم تولدت مبارک انشالله که هزار ساله بشی.

ببخشید از اونجایی که هنوز اینترنت خونه جدید درست نیست بنابراین ما مجبوریم از شرکت و بدون عکس کار کنیم توی شرکت هم که کلی سرم شلوغه الانم حیفم اومد که تولد دخترک رو تبریک نگم توی دفتر خاطراتمون دخترک 2 ساله من تولدت مبارک عسلم عشقم امیدم.

مامان کربلا بود دو سه روزی میشه برگشته .

همسری سه هفته است رفته ماموریت شیرازی 4 شنبه شب برمیگرده جمعه روب میرره. خیلی سخت و دلگیره و خانومی خیلی بهانه گیری می کنه . خدا انشالله همیشه سایه بابا جونی رو بالای سرش نگه داره .

انشالله میام تا بعدا مفصل از احوالات  و تولد  و اینها خبر بدم و بعدش هم عکس بذارم.

فعلا قربونتون

به عالمه عیدتون مبارک التماس دعا 

اولین پست سال 89 با کلی تغییر در زندگی

سلام سلام

من اومدم بعد ازکلی غیبت امیدوارم ببخشید

توی این چند وقت خیلی اتفاقا افتاده که خیلی حرف برای گفتن داریم ما .

1-     عید که هفته اول رو رفتیم شمال خونه دایی همسری با کل خانواده همسری کلی خوش گذشت جای همگی خالی هفته دوم رو هم رفتیم سمت بروجرد و عروسی وگشت و گذار به همراه مامانی همسری خانواده خودم و خانواده خانوم برادرم .

2-     هفته آخر فروردین دخترک می خوردنش رو هم کنار گذاشت و خدا رو شکر پروژه گرفتن از می با صبوری و همکاری دخترک به خیر و خوشی به پایان رسید .و یکی از مهمترین قسمتهای زندگی من و دخترک به خیر و خوشی گذشت چیزی که نسبت بهش خیلی نگران بودم .

3-     اما اردیبهشت ماه توی هش و بش این بودم که برگردم سرکار قبلیم خیلی از بی کاری و توی خونه موندن خسته شده بودم خیلی دلم گرفته بود و خیلی بهم ریخته بودم خوب فکرشو کنین بعد از چندین سال یه دفعه بیکار بشینی خونه علی رغم تمام برنامه هایی که داشتم اما بی کاری و افسردگی بی کاری غلبه کرد و تشویقهای همکارای قبلی و همسری من رو وادار کرد به اینکه در مورد شروع کار مجدد فکر کنم و به شرکت قبلی خبر بدم اونها هم ظاهرا در مورد برگشتم نظر مساعدی داشتن اما واقعیتشو بخواین خودم نه اصلا دلم راضی نبود به برگشتن به اون شرکت اما حرفای همسری و دوست و همکار صمیم تحریکم میکرد توی همین احوالات بودم که قبل از اینکه شرکت قبلی خبر بده برای شروع مجدد کار از جای دیگه ای تماس گرفتن برای شروع به کار فوری فکرش رو کنین 4 شنبه 7 اردیبهشت ساعت 4 بعد از ظهر تماس گرفته شد و من 5شنبه ساعت 8 صبح کار جدیدم رو شروع کردم کاری که هیچ ربطی به کار قبلیم نداره و با اینکه اصلاسابقه ای توی این کار نداشتنم اما دوستش دارم و خدا رو شکر توش تونستم موفق باشم .

4-     از اون موقع یاس کوچلوم دوباره شد دختر مامانیش که توی هفته اول همین دور و بر محل کارم دنبال مهد گشتم براش و یه مهد خوب پیدا کردم آخه مامان خیلی دیگه زحمت ما رو کشیده بود و دوست نداشتم بیشتر از این اسیر من و زندگیم و بچم بشه مامان من آدم ی نیست که توی خونه بشینه اما وجود یاس خونه نشینش کرده بود این شد که چون زمان زیادی از روز تقریبا میانگین 3 ساعت از شبانه روز رو بابت رفت و برگشت محل کار از دست میدادم این شد که یه تصمیم اساسی برای زندگی گرفتیم دنبال خونه گشتیم نزدیکیهای محل کار من قرار بر این شد که وقتی خونه پیدا کردیم و جابجا شدیم یاس بره مهد همین هم شد علی رغم اینکه هرچی گشتیم خونه های لونه موشی و گرون به تورمون می خورد اما مثل همیشه خدای خوب و بزرگ هوامونو داشت و یه خونه بزرگ و خوب البته یکم قدیمی با قیمت خوب پیدا کردیم هفته پیش جابجا شدیم و دخترکم از دوشنبه نهم خردادماه به مهد و محل زندگی جدیدش رفت البته اینها هم با ساپورت مامان عزیزم بود که ما رو هم در اوایل مهد رفتن یاس همراهی کرد تا دخترک به مهدش عادت کنه که خدا رو شکر اینطور هم شد خانومی امروز صبح هم دلش نمی خواست از من جدا بشه هم تا خاله طنازشو دید پرید بغلش خدا رو شکر تا خالش بردش دیگه آروم شد تماس که گرفتم گفتن خدا رو شکر آرومه و دارن ورزش صبحگاهی انجام میدن .

5-     خوشحالی من از این بود که دخترک دیروز بعد از سه روز تعطیلی اومده میگه مامان بریم نی نی ها , توپ بازی , 1, 2, 3 بازی و اذعان میکرد به اینکه دلش برای مهد تنگ شده

6-     خیلی خوشحالم از داشتن دخترک صبور و نازی مثل یاس گلم اینکه توی سخت ترین شرایط به خوبی باهام همکاری کرده و کمکم کرده تا مراحل رو به بهتریم شکل به پایان برسونم .

زندگی ما با جابجا شدن و رفتن از پیش مامان اینها با یک فاصله دور خیلی تغییر کرده امیدوارم این تغییر به خوبی باشه و خیر .

خیلی برامون دعا کنید خیلی

خیلی حرف زدم فعلا بای تا های دیگر

روزهای پر شور آحر سال و عکس

سلام سلام شرمنده خیلی وقته نیامدم اما خیلی دارم سعی می کنم که یه برنامه ای برای یه سر و سامانی دادن به این خونه داشته باشم.

اما فعلا از خودم دختری و همسری و زندگی خوبمون بگم.

۱- دخترکم ۱۹ ماهه شد که توی این ماه خیلی تغییر کرده خیلی بزرگ تر شده و دیگه به خوبی حرف میزنه تقریبا جمله میگه و همه چیز رو به خوبی میفهمه انگار سر و کله زدن باهاش راحت تر شده اما همچنان از توی ماشین نشستن بدش میاد و هرجایی می خواییم بریم مکافات داریم و حوصلش که سر میره کلافمون میکنه.

- دخترکم از امورز یعنی ۸-۱۱-۸۹ یاد گرفته که اسم و فامیلش رو بگه وقتی میگم اسمت چیه با یه نازو عشوهی قشنگی میکه ی اش با مکث روی الف و وقتی بهش میگم فاملیت چیه از اونجایی که فامیلیه بچم با شعر تاب تاب عباسی هماهگی داره اولین بار که گفتم فامیلیشو تکرار کرد و خیلی جالب گفت عب اشی اما بار دوم که پرسیدم اول کمی فکر کرد بعد گفت تاب تابی یعنی دختر من به گفته خودش یاش تاب تابی هست. از اون موقع تا یادش میفتم کلی می خندم و کلی فکر میکنم به این فکر خلاق بچم.

- واکسن هیجده ماهگیش رو به دلیل مریضیش و آبریزش بینیش با یک تاخیر یک ماهه شنبه هفته چیش زدیم که کلی اذیت شد و کلی از درد گریه کرد بمیرم براش پاش رو گرفته بود بالا و همش می گفت مامان پا درد. تا سه روز دردش باهاش بود و همش هم یاداوری می کرد اما بعد از سه روز صبح که بلند شد گفت مامان پا درد بف.و بعد از اون دیگه حرفی از درد پاهاش نزد فقط اون چند روز لنگان لنگان راه رفتنش جیگرمون رو کباب کرد. با اینا همه خیلی صبوری کرد.

- دیگه تقریبا همه چیز میگه و جمله های کوچک هم میگه عاشق اسمارتیز و تنقلاته که هرچی سعی می کنم کمتر بهش بدم اما بازم ....

- سعی میکنم با ذرت بو داده و کنجد سرگرمش کنم که عاشق دوتاشونه تا کمتر سراغ کاکانو و پفک و اینا رو بگیره.

-خیلی رابطه خوبی با دف دفش دادره ؛(دفتر که به بیان خانوم کوچلو میشه دف دف تا خودکا و دف دف میبیه یاد چش جش ابو(چشم چشم دو ابرو) ببیی و جوجو و اینا میفته که با گفتن هرکدومشون همون رو باید بکشیم.

تقریبا دو سه هفته پیش که با همسری رفته بودیم بیرون براش یکسری پاستل و دفتر نقاشی خریدیم که دفترشو همون شب اول پر کرد.

- جمعه ظهر یه مراسمی توی سفره خونه سنتی به مناسبت تولد پدر بزرگ مهربونم داشتیم که کلی خوش گذشت و کلی برای روحیه هممون خوب بود که خانومی هم اونجا از شیطنت کم نگذاشت اونجا به این نتیجه رسیدیم که یه شیطون به شیطونهای خانواده اضافه شد.

- خونه حسابی بهم ریختست به مناسبت خونه تکونی دعا کنید زود زود کارا به سلامتی و خیر و خوشی جمع بشه. آخر هفته دیگه عروسیه دختر دایی همسریه که برای اونم باید یه سری کار انجام بدیم یکی از اون کارهای یه تغییراتی در حالت مو و اینهاست که دعا کنید اونم قشنگ بشه .

خوب دیگه فعلا بسته چند وقته ننوشتم یادم رفته باید چطوری نویسم.


حالا یه چند تا عکس برای جذاب شدن پست:




دخترک ناز آماده برای ددر رفتن


دختری درحال بازی با عروسکهای محبوبش


خانومی توی سفره خونه تولد پدر بزرگ مهربونم


خانوم خانوما در حال شیطنت



خانوم خانوما در حال خوردن به قول خودش موس یک دست هم دستمال نکنه جاییش کثیف بشه حتما باید پاک کنه.با سارافون دست بافت مامان نسرین مهربون


کیک تولد پدر بزرگ مهربرون



دخترک همیشه لخت ما الان بچم پوشیدستا


فعلا بای تا های