فراموشی

گاهی اوقات اهمیت زیاد دادن به بعضی کسا براشون توهم ایجاد میکنه که خدا هستند و چنان میرن بالا که از ون بالا عذابهایی برات نازل میکنن که...............................

احوال اینروزها و آخرین پست سال ۹۰ شاید

سلام سلام

ببخشید منم با این وبلاگم روی هرچی وبلاگ نویشه سفید کردم.

بخدا خیلی سرم شلوغه هم شرکت هم مزون هم دخترک هم شوهر هم خونه هم زندگی.

نمی دونم به کارم برسم؟ به مزون برسم؟ به دختر برسم؟ به شوهرجان برسم؟ به زندگی برسم ؟ شما بگو به کدوم برسم؟ یه وقتایی حس می کنم کم اوردم دارم نفسای آخر رو میکشم بعد صبح چشم باز می کنم می بینم نه بابا من پوستم کلفت تر از این حرفاست .خلاصه اینکه توی کار تقریبا جدید که بیش از ۵ ماه از اون میگذره برای خودم جایی باز کردم و شدم به نوعی معتمد مدیر عامل خدا رو شکر . ۲ ماهی هست که به همراه خواهر خوبم مهسا جونبی(خانوم برادرم) یه شوی لباس و مزون لباسهای ترک زدیم خدا رو شکر خوبه اما بیشترین زحمتش با مهسا جونه اما خوب مشغولیت ذهنیش هم با من. دخترک که با بزرگتر شدنش هم بیشتر وقت آدم رو میگیره و شوهر جان که مثل پروانه باید دورش بگردی تا دلش نگیره که اونم من وقت نمیکنم.

خلاصه اینم از روزگار ما

این دخترک من حسابی مهد رو شده و عاشق مهد و خاله زری

خانومی زبونی داره که نگو دائما راه میره و ازمون آویزون میشه میگه مامان من تو رو خیلی دوس دارم . با یه عشوه و نازی که نگو. یا بابا....  دختر گلی وقتی داره باهام حرف میزنه و حواسم نیست که جوایشو بدم میگه ماماااااااااااان ماماااااااااااان با من حرف بزن یعنی جوابمو بده.

هفته پیش عکسهای نوروزشون رو بهمون دادن خوب شده بد نیست - دیروز عیدیشون رو دادن که یک کارت تبریک که کار دستی هست و یک تخته وایت برد کوچیک هست که کلی عاشقشه.

اینهم از روزگار ما دیگه فعلا همه چیز خوب پیش میرده خدا رو شکر.