ادامه داستان تارا و جوجه

خوووووووووووووووب به اینجار سیدیم که قرار شد من بعد جواب بدم خداحافظی کردیم و رفتیم نمی دونم چرا اونطوری شد اصلا توی ذهنم نمی گنجید بعد از اون هم چند باری تلفنی صحبت کردیم و سعی کردم قانعش کنم برای پذیرفتن نه به صورت غیر مستقیم که اونهم می گفت من یک کلمه می خوام یا نه یا آره منم که دل رحم نمی تونستم بگم نه خیلی فکر کردم به جرات می تونم بگم اولین باری بود که اینقدر جدی به یه موضوع فکر می کردم اصلا من نمی تونستم بپذیرم از پنهانکاری خوشم نمی آمد بعدش هم بهش می گفتم نمی خوام دوست باشم حوصله این کار رو ندارم اونهم می گفت آخه من که کاری ندارم فقط گهگداری تلفن اونهم زمانی که شما خواستی و بعد هم بیرون رفتن اگر شما اجازه دادی منم که میگفتم از دلبستگیش می ترسم از روزی که بخواییم تمومش کنیم من تحمل ندارم نمی خوام دلبستگی داشته باشم که اونهم می گفت من بهت تضمین می دم که مشکلی براتون درست نشه من فقط می خوام گهگداری بتونم باهاتون صحبت کنم تورو خدا یا بگین آره که بچسیم به سقف یا بگین نه تا من از یک راه دیگه وارد بشم(همه اینها مکالمات تلفنی بود) تا با لاخره بعد از سخ هفته یک شب براش پی ام گذاشتم که فردا حدود ساعت 3 بعد از ظهر زنگ می زنم صحبت کنیم(خودمم از اون حالت خسته شده بودم) فرداش زنگ زنگ زدم یه موبایلش توی شرکت بود اون روز من شرکت نرفته بودم گفت بذارین من تماس می گیرم چند دقیقه بعد زنگ زد گفت مرخصی گرفتم اومدم بیرون راحت تر صحبت کنیم منهم همه چیز رو براش گفتم اینکه نگرانم اینکه نمی خوام کسی از همکارا بدونن و نمی خوام رابطه ام زیاد صمیمی باشه اینکه من هرموقع خواستم زنگ بزنم اون زنگ نزنه اینکه هر موقع من گفتم بریم بیرون و............اگر اینطور باشه قبول می کنم بنده خدا این حرف روزدم داشت می چسبید به سقف سر از پا نمی شناخت خلاصه ما خداحافظی کردیم البته این رو هم بگم که قرار بود فردای اون روز من برم مسافرت از م خواهش کرده بود که خواهشا بهم زنگ بزن منو بی خبر نذاز منهم گفت باشه مسافرت که رفتم شرایطم برای تماس مناسب بود اما تماس نگرفتم نمی دونم چه مرضی بود ده روز گذشت تا از مسافرت برگشتم رفتم شرکت اولش که منو دید خیلی خوشحال شد اما یه دفعه به خودش اومد و به رو خودش نیاورد آخه توی شرکت من با همه سلام علیک داشتم و راحت صحبت می کردم اما با جوجه سر سنگین بودم طوری که وقتی می زدیم بیرون و تلفنی صحبت می کردیم انگار تازه همدیگرو دیده بودیم همینطوری پیش رفت تااااااااااااااااا 3ماه توی همین زمانها تلفنی صحبت می کردیم گهگداری با التماس جوجه بیرون می رفتیم ام خوب خیلی سخت میگرفتم بنده خدا رو خیلی اذیت کردم خوب چیکار کنم احلاقم اینطوری بود گاهی گلایه داشت اما نمی خواست من اذیت بشم البته اینقدر بلا بود که توی این چند وقت زیر و بم من و خانوادمو در اورد یه چند باری برادرم برای یک سری کارهای نیاز داشت با یکی مشورت کنه که من هم دو سه تا از همکارام که یکیشون هم جوجه بود رو معرفی کردم همین باعث شد تا اونها باهم رابطشون بیشتر بشه وگاهی حتی برای بعضی کارها بیاد خونمون همین جا بود که جوجه با خانواده ام هم آشنا شد یواش یواش داشت هم رابطه بیشتر می شد هم وابسطه تر می شدم یک روز تصمیم گرفتم با جوجه صحبت کنم و بگم تمومش کنیم یک بار که داشتیم تلفنی صحبت می کردیم گفتم فردا بیا کارت دارم می خوام صحبت کنم هرچی گفت چی می خوای بگی ؟ گفتم بیا می گم. اونم گفت باشه منم یه صحبتی داشتم خوبه منم کارت دارم گفتم باشه فردا مرخصی گرفت اومد دانشگاه دنبالم رفتیم پارک ملت و.....

ادامه ماجرا برای بعدا فعلا خوش باشید

آشنایی جوجه و تارا

سلام دوستای عسیسم

خوبیییییین ؟ عید و تعطیلات چطور بود؟

ما که مهمونی رفتیم عروسی رفتیم خونه این بابا رفتیم خونه پدر بزرگ رفتیم وووووووی اینقده خوش گذشت اما نه ختم رفتم نه مراسم جشن مولودی که دعوت داشتیم آخه همش با عروسی تداخل داشت منم که قرتی مگه می تونم از عروسی بگذرم وایی خیلی خوب بود هرچند توی عروسی کاملا غریبه بودم اما خوب برای روحیه یک آدم قرتی فکر می کنم همین هم قنیمته؟ غنیمته؟ نمیدونم همون دیگه عروسی که تموم شد از عروسو دوماد خدا حافظی کردیم و به همراه آقای همسر گلم راه افتادیم به سمت خانه از آنجایی که راه نزدیک بود و می خواستیم سبک بریم و بیاییم پس ماشین نبردیم برگشتنی از تالار تا جایی که می خواستیم بریم یه مقداری پیاده روی کردیم که اونهم خیلی خوب بود هم جوجه بود هم مسیر سرسبز و قشنگ بود هم ماهم که شب سالگرد ازدواجمون به قمری بود کلی توی راه خاطرات رو دوره کردیم واقعا لذت داشت خلاصه از خود ۵ شنبه تا به دیشب ما فقط در همین روزگار در سال گذشته سیر می کردیم دیشب از روز اول آشنایی تا به همین دیشب رو یه یه دوری زدیم از  اون اولین روزی که همدیگرو دیدیم تا به همون لحظه که کنار هم بودیم از احساساتمون از ذهنیتها از برخورد خانواده ها هر بار که یاد آوری میشه برام تازگی داره خییییییلی قشنگه

اصلا بذارین از اول آشنایی بگم از اون اولین باری که جوجه عزیزم رو دیم و اصلا خوشم نیومد خوب حق بدین دیگه  تقصیر من چیه ؟ من رفته بودم برای مساحبه مصاحبه؟؟ مثاحبه؟ نمیدونم والا سفاتم ته کشیده خوب همون بعد اونجا بود که یک عدد جوجه دیدم که یک خانوم هم کنارشان ایستاده بود بعد هم خانومه باهاش پچ پچ کرد بعد هم خیلی هم بی ادبانه رفتن توی اتاقشون خانومه انگار قاتلشو دیده یه جوری نیگا می کردااااا ییییییییش بعد هم تا اینکه ما بریمو اونجا مشغول به کار بشیم یک ۳ماهی گذشت بماند برنامه هایی که داشتیم اولش تورو خدا من بیام اونجا کارکنم بعدش من ناز می کردم اونا تورو خدا تو بیا اینجا کار کن. اولین روز کاری که رفتم جوجه رو دیدم اما اون خانومه دیگه اونجا نبود بعدش هم یه دو ماهی می گذشت از مشغولیت به کار ما در آن شرکت که به تدریج رویمان باز شد و از طریق سیستم پیام شرکت با همکاران محترم صحبت را شروع کردیم بعد هم آقای جوجه که از همه آرومتر و محجوب تر بودن خوب طبیعتا زمان بیشتری برد بعد هم توی اون صحبتهای نوشتاری کشف کردیم که این آقای جوجه خیلی هم پسر بدی نیست یک روز از کار روزگار این آقای جوجه داستان ما می خواست بره برای مادرشون روز مادر هدیه بخره که ما را برای همراهی به کمک طلبیدند بگذریم از اینکه برای اینکه از زیرش در برم کلی زمان عقب انداختم کلی بهانه آوردم  اما در نهایت زور جوجه بیشتر بود و ما به اتفاق ایشان رفتیم به باغ سپهسالار و یک عدد کیف بسیار زیبا برای مادر عزیز خریدیم البته تا این روز ۱۰ روز از روز مادر گذشته بود بعد هم برای نهار به یک عدد سفره خانه سنتی زیبا در میدان هفت تیر دعوت شدیم.

پی نوشت: محیط کار من کاملا مردانه بود و من تنها دختر اون دفتر بودم همکاران همگی برای خرید هر چیزی برای همسران و یا مادرشون از من راهنمایی می گرفتند  خوب کار جوجه هم غیر عادی نبود اما مشکل اینجا بود که جوجه به قول خودش چون خواهرهم نداشت از من خواست تا مراتب راهنمایی را به کمال رسانده و ایشان را همراهی کنم این نوشته مشخص می کنه که من الان نقش خواهر جوجه رو دارم  بماند که برای دعوت ناهار کلی رد کردم و اینکه نه من باید برم خونه کار دارم و .... اما جوجه زیر بار نرفت و خواهش کرد برای جبران زحماتی که داده حداقل ناهار بخورم بعد برم

یه پی نوشت دیگه : اون روز وسط هفته بود اما روز کار من نبود و جوجه هم مرخصی گرفته بود تعجب نکنید از اینکه ما چطوری اینطوری شد.

خوب حالا از جوجه دعوت و اصرار یا اسرار یا اثرار اااااااه نمی دونم دیونه شدم من به این کلمات با ث ص س می رسم قاطی می کنم و از من انکار که نه به خدا اگر بیام (این  لحن ها رو بی خیال بشینا هر دومون کلی خجالتی بودیم اینجا رو نبینید که مصلا ؟ مثلا ؟ مسلا ؟ نمی دونم به خدا همون دارم با این لحن می گم شما با لحن خجالتی بخونید) بالاخره نتونستم رد کنم و رفتیم غذا رو انتخاب کردیم و نشسته بودیم کلی در و دیوار رو نگاه کردیم کف زمین هوا و ..... تا اینکه رنگشون رفت رضایت دادیم و با من و من شروع کردیم به صحبت خوب حالا مکالمه ما:

تارا: خوب چه خبر؟

جوجه: هیچی سلامتی (صورتی کاملا قرمز از فرط خجالت )
.
.
.
تا رسیدیم به اینجا که

جوجه: خانوم .... ؟

تارا: بله؟

جوجه: یادتونه گفته بودم یه خانومی هست می خوام باهاشون بیشتر آشنا بشم؟

تارا: بله که قرار شد بگین کی هست تا باهاشون صحبت کنم یه قرار بذارم همدیگر و ببیند(مثلا من خواهر جوجه بودم یه دختر رو دوست داشت می خواست بهش بگه نمی دونست چطوری قرار شد شمارش رو بهم بده تا من هم با اون خانوم صحبت کنم و یک قرار بذارم تا باهم صحبت کنن)

جوجه : بله می خواستم بگم م م م......... اون خانوم ..اون خانوم خود شما هستید(الان جوجه رو تصور کنید درحالی که از خجالت آب شده)

منو می گین ؟قاشق توی دهنم موند خشکم زد اولش هیچی نگفتم تاجایی که بنده خدا به غلط کردن افتاده بود تورو خدا ببخشید خیلی کار بدی کردم می دونم شرمنده اصلا این حرف رو نشنیده بگیرید و......

منهم با هزار کلک می خواستم همونجا جواب رد بدم مثل همه اونای دیگه که زیر بار نرفت گفت بذارین بعدا بگین اگر هم حرفی داشتین mail بزنین تا من بیشتر از این خجالت نکشم بعد هم یه عطر فوق العاده خوش بو داد البته کادو پیچ شده بود اولش معلوم نبود عطر باز نکرده تشکر کردم پسش دادم قبول نکرد گفت این مال شماست اصلا هم هیچ دینی به گردنتون نمی ذاره بگیرین مبارک باشه به خاطر لطفیه که بهم کردین قابلی ندارهبعد هم منتظر جوابتون هستم .

خوب دیگه فعلا بسته انشالله بقیش برای بعد فعلا بای دوست جونیام

خاطرات سال گذشته این موقع

سلااااااام خوبین؟
چه خبرا؟

وااااای دوست جونیام این روزا برام یه حال و هوای دیگه ای داره آخه می دونین چیه ؟سال گذشته همین موقع ها بود که در گیر کاراری عروس بودیم واااااااااااااااای اصلا تصورشو می کنم نمی تونم باورکنم یک سال گذشت .
عروسی ما دقیقا روز ۱۷ مرداد ۸۵ مصادف با ولادت حضرت علی(ع) بود پس فردا هم که روز ولادت حضرت علی هست پس حق بدین این روزها اصلا توی حال و هوای دیگه ای باشم تقریبا دیشب شبی مراسم حنا بندان داشتیم خیلی هم باشکوه و زیبا برگزار شد خیلی خوش گذشت تازه فرداش هم شنبه بود و من هم دقیقا مثل بچه های مثبت خوووووووووب بلند شدم و سر وقت در محل کارم حاضر شدم راستشو بخواین از همکارام هیچ کس نمی دونست اونهایی هم که می دونستن بارشون نمی شد که مثلا من عروسم اینقدرکه دقیق و مرتب سر کار بودم عروسی روز سه شنبه بود که تعطیل بود منهم روز دوشنبه تاساعت ۳ سرکارم مشغول کار بودم بعد هم که دیدم کار ندارم بلندشم مرخصی نوشتم و رفتم خونه یعنی قبل از عروسی فقط ۲ ساعت مرخصی اونم چون کار نداشتم چقدر من جیگرم(مدیرمون) بعدهم رفتم خونه و یکمی نشستم با مامان و خاله جونم که خونه ما بود صحبت کردم در همین حال و احوال بودیم که جوجه زنگ زد بعد از کلی حال و احوال پرسی گفت آماده شو می خوایم بریم عروسی آخه مراسم جشن یکی از دوستای جوجه دعوت بودیم بعدهم که ازمن که وااااااای چقدر بی خیالی بعدهم که خودمم بی خیال تر بلند شدم بار و بندیلم رو جمع کردم و آماده شدم جوجه اومد دنبالم رفتیم دنبال یکی از دوستای جوجه که یک ماه بود عروسی کرده بودن رفتیم عروسیییییییییی فکرشو کنید عروس فرداشب شب قبلش تا ساعت یک و دو شب عروسی بود بعد هم رفتیم خونه مادر آقای همسر و بعدهم استراحت کردیم صبح هم بیدار شدیم و آقای همسر بدو بدو رفتیم خونه ما وسایلم رو جمع کردم و دوش گرفتم بعد هم ساعت 11:30 ظهر تاااااااازه رفتم آرایشگاا خیلی دل گنده بودم نه؟ اما درکل همه چیز خیلی عالی بود خیلی خوش گذشت جاتون خالی .

توی همین زمانا بود که  با برادر جوجه داشتیم کارتهای عروسی رو مرتب می کردیم می گفت برای شما کارت نمی دیم کارتامون کم میاد تارا خانوم منم که پرروووووووووووو مگیفتم باشه پس ماهم نمیام بعد هم به مامان جوجه می گفتم نسرین جون ما رو عروسی دعوت نکردن ما نمیاییم شما برین خوش بگذره از اون طرف خاله و دختر خاله جوجه زنگ می زدن  می گفتن ما لباسامونو آماده کردیم راستی تارا جون تو می خوای تو عروسی چی بپوشی منم که پررووووووووو می گفتم ما دعوت نداریم خوش بگذره منو جوجه می مونیم خونه از خونه مواظبت می کنیم چون شما و همسایه ها همه میخواین برین عروسی همه کوچه خالی میشه خطر داره خلاصه اینکه با این همه تفاسییییییییییییر بزور ما رو بردن عروسی و همی یک لباس سفید بسیار زیییییییییییبا که لباس عروس نامیدندش تنمان کردن حالا رفتم توی مراسم به همه می گم ما دعوت نداشتیم به ما کارت ندادن ما رو به زور آوردن خییییییییییلاصه اینگونه شد که ما عروس شدندی واااااااای اینقده  عروس ناسسسسسسس بوود ای جااااااااان آقای دومادهم همش می آوردن می گفتن این بیاد توی خانوما بشینه پیش تو ما هم هی می گفتیم بابا زشته بماندکه قند توی دلمان آب شده بود آخه ببینین چرا آقاهای دیگه نمان الان همش جوجه میاد  بعد تازه نشستن برامون توضیح دادن که ببین اینجا عروسیه .منم خوب؟ بعد تو هم عروسی من : ااااااا جدی؟ خوب؟ بعد هم خوب جوجه داماده من: واااااااای راست می گین؟ خوب؟ بعد هم خوب داماد میاد پیش عرووووووووس این جا بود که ما فهمیدیم عروس کیه داماد چیه اینکارا چیه؟ (دیدین من چقدر آفتاب مهتاب ندیده بودم جون خوددددددددددددددددم ؟ آخه بچه اینقدر ساده اینقدر بی ریا کجا دیدن ؟) راستش همه اینار و گفتم که بگم مثل یک خواب بود مثل یه رویا اما خیلی قشنگ بود امیدوارم برای همه قشنگ باشه از جمله این آقای همکار ما که فردا شب عروسیشه و ما هم میخوایم بریم . و مرمر جونم و همسر گلش الهی خوشبخت بشن همه جوونااااااا خوب دیگه من برم ممکنه اگر دوست داشتین بعد ها جزئیات آشنایی تا به حال رو به عنوان خاطرات بنویسم چطوره؟

پ.ن: همسر عزیز و مهربونم روزت مبارک خیلی دوستت دارم عاشقتم

بازم پ. ن : عید ولادت حضرت علی (ع) بر همتون مبارک