قسمت چهارم ماجراهای تارا و جوجه

 

خوب بقیه ماجرای تارا و جوجه

 

راستشو بخوایین هنوز مونده بودم  اخه خود جوجه چیزی نگفته بود اون خانومه اینطوری می گفت البته اگر هم که می گفت من اصلا آمادگیش رو نداشتم اصلا توی ذهنم نبود اصلا ما قراری برای آینده نداشتیم خلاصه آروم آروم تا خونه رفتم توی راه کلی به حرف زینب و جوجه فکرکردم آخرش هم تصمیم گرفتم بی خیالش بشم اخه خود جوجه چیزی نگفته بود که دیگه شب شده بود خونه مادر بزرگم دعوت داشتیم اونجا که رفتم سرم گرم شد دیگه کمتر فکر کردم تا اینکه رسیدم خونه می تونم بگم اصلا یادم نبود وقتی رسیدم خونه از اونجایی که جوجه یه ساعتهای خاصی زنگ می زد تقریبا همون ساعت بود رفتم توی اتاقم که زنگ زد کمی حال و احوال کردیم و بعد گفت امروز چطور بود؟

من: خوب بود خدا رو شکر

جوجه : فکر کردی؟

من: به چی؟

جوجه : به حرفای به حرفای اون خانوم

من: اون خانوم؟ کدوم خانوم؟

جوجه: توی پارک

من: آهااااااااااا زینبو می گی؟ مگه چی گفت؟

جوجه : (کمی مکث) و بعد هم حرفایی که زد

من: حرف خاصی بزد که فقط فال گرفت که فال بود واقعیت نبود که

جوجه : اما به نظر من خدا اون خانومو از آسمون فرستاده بود تا حرف دل منو بزنه بگه چقدر دوست دارم بگه که دوست دارم برای همیشه باهم باشیم بگه که بدونه تو نمی تونم زندگی کنم وخیلی چیزای دیگه همون حرفهایی که من میخواستم امروز بگم رو اون گفت حالا نظرت چیه؟

من که خشکم زده بود پشت تلفن نمی دونستم چی باید بگم سکوت مطلق برای چند لحظه حکم فرما شد دیگه زبونم نمی چرخید

من: نمی دونم چی بگم اصلا من در مورد اون حرفها جدی فکر نکردم آخه فکر نمی کردم واقعی باشه

جوجه :خوب الان فکر کن

نمی دونم واقعا عقلم دیگه قدرت تصمیم گیری و فکر کردن نداشت گفتم باید فکر کنم

خیلی فکر کردم به خیلی چیزها به اینکه در بعضی موارد من از همسر آیندم چیز دیگه ای توی ذهنم بود و اون موقع چیز دیگه ای شده بود خیلی فکرکردم ساعتها روزها و می تونم بگم هفته ها دیگه از اون به بعد هر شب یه مدت طولانی باهم صحبت می کردم خیلی جدی در مورد آینده شرایطمون برنامه هامون حتی درمورد اینکه بچه ای باشه یا نه اگر باشه در مورد نوع رفتارمون توی اون زمان باهم توی همین دورانهم پیشنهاد هایی میشد از طرف همکلاسیهای دانشگاه دوستان و آشنایان افرادی رو معرفی می کردن که شدیدا مخالفت می کردم و اصلا اجازه صحبت کردن بهشون نمی دادم دیگه مامان اینا کلافه شده بودن می گفتن آخه چرا اینطوری میکنی بذار بیان ببین ضرر نداره که و در نهایت با مخالفت من  روبرو می شدن خیلی تصمیم گیری سخت بود بالاخره با جوجه تصمیم گرفتیم بریم پیش مشاور وقت گرفتیم رفتیم 2   3 جلسه ای رفتیم جلسه اول که بیشتر آشنایی بود مشاور یک خانوم خیلی محترم بود خیلی صحبت کردیم درمورد خودمون شرایطمون و خانوادهامون گفتیم از نظر مشاور ما نباید خیلی زود تصمیم میگرفتیم بنده خدا فکر می کرد ما همینطوری وسط خیابون همدیگرو دیدیم و عاشق هم شدیدم و داریم میمیریم از اینکه زود تر باهم ازدواج کنیم از نظر اون این نوع ازدواج به 3 ماه نکشیده از هم می پاشه باید می گذاشتیم تا زمان بگذره و با خانواده های همدیگه یه جوری آشنا می شدیم باید از نظر اون من یه طوری وارد خانواده جوجه می شدم تا انها هم با من آشنا بشن و بتونیم همدیگرو بهتر بشناسیم حالا خداییش یکی بگه من یه دختر چطوری می تونستم وارد خانواده ای بشم که دختری هم  ندارن اگر جوجه خواهر داشت بازهم می تونستم با خواهرش ارتباط برقرار کنم اما با این شرایط نمی دونم چطوری می تونستم تجویز اون خانوم رو عملی کنم خلاصهههههههه این شد به پیشنها مشاور بهتر بود ما بذاریم تا 2 یا 3 سال بگذره بعد توی این 2 3 سال هم بیشتر آشنا بشیم باهم و هم توی اون زمان احتمالا بهتره واییییییییییییییی خدایا دیگه این حرفای مشاور هم گیج ترمون کرده بود حالا یکی باید میومد ما رو جمع می کرد .

خوب فعلا این باشه تا شنبه بقیش خوش باشید دوست جونیام باااااااااااای تا هاااااااااااااای

یه خانوم...........

سلام دوست جونیام

خوبین؟

دلم یه ذره بود براتون

یه اتفاق خیلی جاااااااااااالب یکی پیدا شده اصلا هم معلوم نیست کیه البته اسمشو میدونما اما نمی گم چون نمی خوام بیشتر از این بی آبرو بشه

ماجرا از این قراره که توی وب یه بنده خدایی یه مطلبی نوشته شده بود درمورد همجنس گرایی و خوب یک سری عقاید رو گفته بودن یکی از دوستای محترم که طرف مخاطب اون پست اون دوستمون بود در کامنتا نظرش رو گفته بود که این خانوم اومدن و با صحبتهای بی ربط این بنده خدا رو شست گذاشت کنار هرچی این دوستمون سعی کرد مودبانه رفع کنه این موضوع رو اون خانوم بدتر کرد با گیر دادن و زیر سوال بردن فرد مورد علاقه دوستمون خوب طبیعتا افرادی نظر دادن منهم نظر دادم و البته از دوستمون خواستم که کوتاه بیاد و دیگه با این خانوم بحث نکنه و البته کاملا مشخص بود که اون خانوم از لحاظ روحی مشکل دارن وگرنه آدمی که مشکل نداره نمیاد بره توی وب دوستمون به اسم من کامنت های بی ادبانه بذاره و بیاد توی وب من به اسم جوجه کامنت بذاره  و همچنین به اسم دوستای دگه کامنت بی ادبانه بذاره البته بگم ۲ کامنت هم به اسم دوستیکه گفتم گذاشته بود اما چون خیلی وقیح و بی شرمانه بود و به اسم دوست خوبم بود تاییدش نکردم چون خوشم نمیاد وبم با این حاشیه ها کثیف بشه فقط خواستم به همه دوستای خوبم بگم اگر کسی به اسم من براتون کامنت های بی شرمانه گذاشت من نیستم خوشبختانه همه نوع صحبت(نوشتن) من رو می دونید و خودتون می تونین تشخیص بدین.

 به اون خانوم هم می گم اگر احیانا عقده ای براشون مونده مشکلی ندارم بیان هر چقدر می خوان بد و بیراه بگن تا عقده هاشون خالی بشه من صبرم زیاده سمیرا جون اگر این مطلب رو می خونی بد نیست بدونی این خانوم مثلا محترم به اسم شما چند کامنت بسیار زشت گذاشته بود که چون اسم شما بالاش بود تایید نکردم وگرنه اون فرد که خودشو به شما و همه مایی که میشناسم کی هست نشون داد برام مطالبش مهم نبود و همینطور بازم میگم خانوم با اصطلاح محترم در کامنت دونی من باز هر چقدر می خوایی بگو تا آروم بشی دوستای من هم که اینجا رو می خونن هم من رو میشناسن هم بد نیست شما رو هم بشناسن  خوش باشی و آرزو بهترن ها رو برات دارم .

پ.ن : خیلی جالبه که اون خانوم نمی دونه عزیز دلم جوجه گلم الان همسرمه نه دوست پسرم.

 

قسمت سوم ماجراهای تارا و جوجه

سلام سلام من بازم اومدم

خوب بگم تا دیر نشده زیادم منتظر نمونید

رفتیم پارک ملت از دانشگاه تا پارک رو پیاده رفتیم توی راه هم برای خالی نبودن عریضه همش تو چه خبر من چه خبر رفتیم تا رسیدیم به پارک پله ها رو بالا رفتیم تا به یک جای مناسب و خلوت رسیدیم روی یک سکو نشستیم این رو هم مد نظرتون داشته باشین که به شدت فاصله مجاز رعایت می شد و جوجه هم که یک آدم فوق العاده آروم و محجوب منهم که نه خجالتی بودم و نه محجوب اما خییییییییییییییلی جدی به حدی که جوجه اگر حرفی هم توی دهنش می آمد با دیدن قیافه من احتمالا قورتش می داد خوب بر گردیم به پارک همش داشتم توی ذهنم کلمات و جملات رو جابجا می کردم تا بهش بگم که تمومش کنیم من حوصله این روابط رو ندارم با این وضعیت که نه من می خواستم وابسته بشم پس اجازه بروز هیچ احساسی رو نمی دادم و در نتیجه رابطه ما با رابطه همکارای دیگه فرقی نداشت جز چنتا تلقن و احیانا قرارهای 2 یا 3 هفته یک بار که اونها هم نباشه همینطوری که توی ذهنم با خودم درگیر بودم دیدم جوجه در حالی که نشسته کنارم و گهگداری نگاهی می ندازه اونهم توی فکر هست زمان زیادی گذشت تا هر دو زبون باز کنیم

من: خوب بفرمایید می خواستین مطلبی بگین؟

جوجه: نه شما بفرمایید شما صحبتی داشتید می شنوم وقت هست بعدا من می گم

من: نه شما بگین شاید بعدا دیگه فرصتی نباشه

جوجه: فرصتی نباشه؟ یعنی چی؟

نمی دونم چرا هر کاری کردم نتونستم بقیش رو بگم خیلی کلنجار رفتم آخرش هم گفتم هیچی بگذریم همینطوری گفتم بعد هم بازهم همون سکوت حکم فرما شد اینبار جوجه باحالت خاصی رفته بود توی فکر دلم براش سوخت اما از طرفی هم میخواستم تمومش کنم همینطور نشسته یودیم گهگداری صحبت کوتاهی بیشتر هم در مورد کار می کردیم و بعد دوباره می رفتیم توی فکر هر بار می خواستیم چیزی بگیم اما نمی تونستیم تقریبا 2 ساعتی گذشته بود دیگه تصمیم گرفته بودم بگم پاشو بریم که خانومی اومد جلو خانوم کوتاه قد سبزه رو شال مشکی و چادر مشکی که یکطرفه روی شانه اش انداخته بود و طرف دیگه رو هم روی دستش جوان بود و لهجه جنوبی داشت:

زن: سلام خانوم فال بگیرم براتون؟

من: نه

زن: آخه چرا؟

من: دوست ندارم خوشم نمیاد پول فال بدم .

زن : زن به خاطر خدا به خدا نون بچه هامو میدم حداقل اجازه بدین فال بگیرم پول افطار من و بچه هام در بیاد(آخه روز 13 ماه رمضان بود)

 اینو که گفت یه جوری شدم بهش نمی آمد گدا باشه یا دروغ بگه گفتم کجایی هستی؟

زن:  بم از بم آمدم

من : چرا اومدی تهران ؟ چرا همونجا نموندی؟

زن: توی  زلزله همه ی فامیلمو شوهرمو از دست دادم بعد اومدم تهران بلکه بتونم کاری کنم .

من: پولی از کیفم در آوردم دادم بهش گفتم برو.

زن:  نه خانووووووووووم من گدا نیستم نمی خوام .

من:  اشکالی نداره من دلم خواست پول بهت بدم گدایی نیست که .

زن : باشه به شرطی قبول می کنم که بذاری فالت بگیرم از اون آتیش پاره ای دلبر هستیا

منو می گین سرخ و سفید شدم این وسط جوجه هم که نشسته بود و روشو به من کرده بود و مکالمه ما رو گوش می داد و گاهی از جوابا و عکس العملای من لبخندی می زد

زن : خیلی دلربا هستی از پیشونی بلندت معلومه که بخت بلندی داری(راست می گه پیشونیم خیلی بلنده) خیلیا می خوانت بهشون اهمیت نمی دی یکی می خوادت اما مال اون نیستی چندین بار هم بهت گقته اما ردش کردی تو مال کسه دیگه ای هستی تا آخر عمرش چشمت دنبالته یه مادر دختر هستن توی نزدیکیات خیلی مواظب بهشون باش برات مشکل درست نکنن خیلی به رانندگی علاقه داری تا 2ماه دیگه خبر خوشی بهت می رسه و..........

خیلی چیزایی که گفت درست بود می تونم بگم 99 درصدشون اینکه 3تا بچه توی طالعم هست و... خیلی برام جالب بود نه به خاطرگفتن این مطالب به خاطر اینکه چندین سال پیش پدر بزرگ مادرم که اونهم خیلی قشنگ فال می گرفت دقیقا 80 درصد همین حرفا رو گفته بود تعداد بچه ها رو اون دختر و مادر رو و سفرها یی که ممکن بود داشته باشم خلاصهههههههههه از مقایسه اینها فکم چسبیده بود به زمین وقتی حرفش تمام شد دیدم جوجه همینطوری با یه حالتی داره توی صورت من نگاه می کنه هیچ وفت این اجازه رو نه خودش به خودش می داد نه من به اون که اینطوری نگاه عشقولانه ای بندازه بعد زن که اسمشو پرسیده بودم ودر جواب زینب بود نگاهی به جوجه انداخت و گفت خیلی دوسشداری نه؟ اگر نباشه خوردو خوراک نداری نمی خوای دنیا باشه و شروع کرد درمورد جوجه گفتن

اینکه خیلی دل پاکی داری پول زیاد دستت میاد اما خیلی ولخرجی و........... تا اینجا که تا 4 ماه دیگه اتفاقی که می خوای می افته در مورد جوجه هم خیلی چیزا درست بود حتی گیر داده بود که سیده جوجه می گفت نه گفت پس رگ سیدی داری جوجه جوابی نداد و اونهم پیگیر نشد(در صورتی که بعد از اون فهمیدم مادر بزرگش سیده) در آخر هم آروم گفت خیلی پسر پاکیه توی دلش هیچی نیست خیلی دوست داره می خواد چیزی بگه نمی دونه چطوری بگه  انشالله که خوشبخت بشین توی حین صحبتهاش جوجه هم هی بهش پول می داد 10 هزار تومانی شد آخرش بهش می گم چرا اینهمه پول به این می دی میگه ولش کن نوش جونش به کی بدم مستحق تر از این بعدش بازهم توی فکر بودیم حسابی, راستشو بخواین بهم ریخته بودم به جوجه گفتم بریم اول می خوام اون خانومو دوباره ببینم بعدهم بریم رفتیم زینب رو پیدا کردم بهش گفتم چطوری اینطوری میگی این که به من چیزی نگفته اصلن قرار ما ازدواج نیست گفت می خواد بگه روش نمیشه نمی دونه چطوری بگه بهت می گم شاید موقعیتهای دیگه ای داشته باشی اما پاک تر از این پیدا نمی کنی خیلی پاکه توی دلش هیچی نیست می تونه خوشبختت کنه (جوجه اونطرف ایستاده بود ما خصوصی صحبت می کردیم )گفت پیش خودش نگفتم اما بهش خوب فکر کن بعدهم خداحافظی کردیم و رفتیم توی کل مسیر اصلن صحبت نکردیم خدا حافظی کردیم و از هم جدا شدیم...........

خوب دیگهههههههههههه بقیش بعدا باشه؟ قربون دوستای خوبم