یه خانوم...........

سلام دوست جونیام

خوبین؟

دلم یه ذره بود براتون

یه اتفاق خیلی جاااااااااااالب یکی پیدا شده اصلا هم معلوم نیست کیه البته اسمشو میدونما اما نمی گم چون نمی خوام بیشتر از این بی آبرو بشه

ماجرا از این قراره که توی وب یه بنده خدایی یه مطلبی نوشته شده بود درمورد همجنس گرایی و خوب یک سری عقاید رو گفته بودن یکی از دوستای محترم که طرف مخاطب اون پست اون دوستمون بود در کامنتا نظرش رو گفته بود که این خانوم اومدن و با صحبتهای بی ربط این بنده خدا رو شست گذاشت کنار هرچی این دوستمون سعی کرد مودبانه رفع کنه این موضوع رو اون خانوم بدتر کرد با گیر دادن و زیر سوال بردن فرد مورد علاقه دوستمون خوب طبیعتا افرادی نظر دادن منهم نظر دادم و البته از دوستمون خواستم که کوتاه بیاد و دیگه با این خانوم بحث نکنه و البته کاملا مشخص بود که اون خانوم از لحاظ روحی مشکل دارن وگرنه آدمی که مشکل نداره نمیاد بره توی وب دوستمون به اسم من کامنت های بی ادبانه بذاره و بیاد توی وب من به اسم جوجه کامنت بذاره  و همچنین به اسم دوستای دگه کامنت بی ادبانه بذاره البته بگم ۲ کامنت هم به اسم دوستیکه گفتم گذاشته بود اما چون خیلی وقیح و بی شرمانه بود و به اسم دوست خوبم بود تاییدش نکردم چون خوشم نمیاد وبم با این حاشیه ها کثیف بشه فقط خواستم به همه دوستای خوبم بگم اگر کسی به اسم من براتون کامنت های بی شرمانه گذاشت من نیستم خوشبختانه همه نوع صحبت(نوشتن) من رو می دونید و خودتون می تونین تشخیص بدین.

 به اون خانوم هم می گم اگر احیانا عقده ای براشون مونده مشکلی ندارم بیان هر چقدر می خوان بد و بیراه بگن تا عقده هاشون خالی بشه من صبرم زیاده سمیرا جون اگر این مطلب رو می خونی بد نیست بدونی این خانوم مثلا محترم به اسم شما چند کامنت بسیار زشت گذاشته بود که چون اسم شما بالاش بود تایید نکردم وگرنه اون فرد که خودشو به شما و همه مایی که میشناسم کی هست نشون داد برام مطالبش مهم نبود و همینطور بازم میگم خانوم با اصطلاح محترم در کامنت دونی من باز هر چقدر می خوایی بگو تا آروم بشی دوستای من هم که اینجا رو می خونن هم من رو میشناسن هم بد نیست شما رو هم بشناسن  خوش باشی و آرزو بهترن ها رو برات دارم .

پ.ن : خیلی جالبه که اون خانوم نمی دونه عزیز دلم جوجه گلم الان همسرمه نه دوست پسرم.

 

قسمت سوم ماجراهای تارا و جوجه

سلام سلام من بازم اومدم

خوب بگم تا دیر نشده زیادم منتظر نمونید

رفتیم پارک ملت از دانشگاه تا پارک رو پیاده رفتیم توی راه هم برای خالی نبودن عریضه همش تو چه خبر من چه خبر رفتیم تا رسیدیم به پارک پله ها رو بالا رفتیم تا به یک جای مناسب و خلوت رسیدیم روی یک سکو نشستیم این رو هم مد نظرتون داشته باشین که به شدت فاصله مجاز رعایت می شد و جوجه هم که یک آدم فوق العاده آروم و محجوب منهم که نه خجالتی بودم و نه محجوب اما خییییییییییییییلی جدی به حدی که جوجه اگر حرفی هم توی دهنش می آمد با دیدن قیافه من احتمالا قورتش می داد خوب بر گردیم به پارک همش داشتم توی ذهنم کلمات و جملات رو جابجا می کردم تا بهش بگم که تمومش کنیم من حوصله این روابط رو ندارم با این وضعیت که نه من می خواستم وابسته بشم پس اجازه بروز هیچ احساسی رو نمی دادم و در نتیجه رابطه ما با رابطه همکارای دیگه فرقی نداشت جز چنتا تلقن و احیانا قرارهای 2 یا 3 هفته یک بار که اونها هم نباشه همینطوری که توی ذهنم با خودم درگیر بودم دیدم جوجه در حالی که نشسته کنارم و گهگداری نگاهی می ندازه اونهم توی فکر هست زمان زیادی گذشت تا هر دو زبون باز کنیم

من: خوب بفرمایید می خواستین مطلبی بگین؟

جوجه: نه شما بفرمایید شما صحبتی داشتید می شنوم وقت هست بعدا من می گم

من: نه شما بگین شاید بعدا دیگه فرصتی نباشه

جوجه: فرصتی نباشه؟ یعنی چی؟

نمی دونم چرا هر کاری کردم نتونستم بقیش رو بگم خیلی کلنجار رفتم آخرش هم گفتم هیچی بگذریم همینطوری گفتم بعد هم بازهم همون سکوت حکم فرما شد اینبار جوجه باحالت خاصی رفته بود توی فکر دلم براش سوخت اما از طرفی هم میخواستم تمومش کنم همینطور نشسته یودیم گهگداری صحبت کوتاهی بیشتر هم در مورد کار می کردیم و بعد دوباره می رفتیم توی فکر هر بار می خواستیم چیزی بگیم اما نمی تونستیم تقریبا 2 ساعتی گذشته بود دیگه تصمیم گرفته بودم بگم پاشو بریم که خانومی اومد جلو خانوم کوتاه قد سبزه رو شال مشکی و چادر مشکی که یکطرفه روی شانه اش انداخته بود و طرف دیگه رو هم روی دستش جوان بود و لهجه جنوبی داشت:

زن: سلام خانوم فال بگیرم براتون؟

من: نه

زن: آخه چرا؟

من: دوست ندارم خوشم نمیاد پول فال بدم .

زن : زن به خاطر خدا به خدا نون بچه هامو میدم حداقل اجازه بدین فال بگیرم پول افطار من و بچه هام در بیاد(آخه روز 13 ماه رمضان بود)

 اینو که گفت یه جوری شدم بهش نمی آمد گدا باشه یا دروغ بگه گفتم کجایی هستی؟

زن:  بم از بم آمدم

من : چرا اومدی تهران ؟ چرا همونجا نموندی؟

زن: توی  زلزله همه ی فامیلمو شوهرمو از دست دادم بعد اومدم تهران بلکه بتونم کاری کنم .

من: پولی از کیفم در آوردم دادم بهش گفتم برو.

زن:  نه خانووووووووووم من گدا نیستم نمی خوام .

من:  اشکالی نداره من دلم خواست پول بهت بدم گدایی نیست که .

زن : باشه به شرطی قبول می کنم که بذاری فالت بگیرم از اون آتیش پاره ای دلبر هستیا

منو می گین سرخ و سفید شدم این وسط جوجه هم که نشسته بود و روشو به من کرده بود و مکالمه ما رو گوش می داد و گاهی از جوابا و عکس العملای من لبخندی می زد

زن : خیلی دلربا هستی از پیشونی بلندت معلومه که بخت بلندی داری(راست می گه پیشونیم خیلی بلنده) خیلیا می خوانت بهشون اهمیت نمی دی یکی می خوادت اما مال اون نیستی چندین بار هم بهت گقته اما ردش کردی تو مال کسه دیگه ای هستی تا آخر عمرش چشمت دنبالته یه مادر دختر هستن توی نزدیکیات خیلی مواظب بهشون باش برات مشکل درست نکنن خیلی به رانندگی علاقه داری تا 2ماه دیگه خبر خوشی بهت می رسه و..........

خیلی چیزایی که گفت درست بود می تونم بگم 99 درصدشون اینکه 3تا بچه توی طالعم هست و... خیلی برام جالب بود نه به خاطرگفتن این مطالب به خاطر اینکه چندین سال پیش پدر بزرگ مادرم که اونهم خیلی قشنگ فال می گرفت دقیقا 80 درصد همین حرفا رو گفته بود تعداد بچه ها رو اون دختر و مادر رو و سفرها یی که ممکن بود داشته باشم خلاصهههههههههه از مقایسه اینها فکم چسبیده بود به زمین وقتی حرفش تمام شد دیدم جوجه همینطوری با یه حالتی داره توی صورت من نگاه می کنه هیچ وفت این اجازه رو نه خودش به خودش می داد نه من به اون که اینطوری نگاه عشقولانه ای بندازه بعد زن که اسمشو پرسیده بودم ودر جواب زینب بود نگاهی به جوجه انداخت و گفت خیلی دوسشداری نه؟ اگر نباشه خوردو خوراک نداری نمی خوای دنیا باشه و شروع کرد درمورد جوجه گفتن

اینکه خیلی دل پاکی داری پول زیاد دستت میاد اما خیلی ولخرجی و........... تا اینجا که تا 4 ماه دیگه اتفاقی که می خوای می افته در مورد جوجه هم خیلی چیزا درست بود حتی گیر داده بود که سیده جوجه می گفت نه گفت پس رگ سیدی داری جوجه جوابی نداد و اونهم پیگیر نشد(در صورتی که بعد از اون فهمیدم مادر بزرگش سیده) در آخر هم آروم گفت خیلی پسر پاکیه توی دلش هیچی نیست خیلی دوست داره می خواد چیزی بگه نمی دونه چطوری بگه  انشالله که خوشبخت بشین توی حین صحبتهاش جوجه هم هی بهش پول می داد 10 هزار تومانی شد آخرش بهش می گم چرا اینهمه پول به این می دی میگه ولش کن نوش جونش به کی بدم مستحق تر از این بعدش بازهم توی فکر بودیم حسابی, راستشو بخواین بهم ریخته بودم به جوجه گفتم بریم اول می خوام اون خانومو دوباره ببینم بعدهم بریم رفتیم زینب رو پیدا کردم بهش گفتم چطوری اینطوری میگی این که به من چیزی نگفته اصلن قرار ما ازدواج نیست گفت می خواد بگه روش نمیشه نمی دونه چطوری بگه بهت می گم شاید موقعیتهای دیگه ای داشته باشی اما پاک تر از این پیدا نمی کنی خیلی پاکه توی دلش هیچی نیست می تونه خوشبختت کنه (جوجه اونطرف ایستاده بود ما خصوصی صحبت می کردیم )گفت پیش خودش نگفتم اما بهش خوب فکر کن بعدهم خداحافظی کردیم و رفتیم توی کل مسیر اصلن صحبت نکردیم خدا حافظی کردیم و از هم جدا شدیم...........

خوب دیگهههههههههههه بقیش بعدا باشه؟ قربون دوستای خوبم

 

ادامه داستان تارا و جوجه

خوووووووووووووووب به اینجار سیدیم که قرار شد من بعد جواب بدم خداحافظی کردیم و رفتیم نمی دونم چرا اونطوری شد اصلا توی ذهنم نمی گنجید بعد از اون هم چند باری تلفنی صحبت کردیم و سعی کردم قانعش کنم برای پذیرفتن نه به صورت غیر مستقیم که اونهم می گفت من یک کلمه می خوام یا نه یا آره منم که دل رحم نمی تونستم بگم نه خیلی فکر کردم به جرات می تونم بگم اولین باری بود که اینقدر جدی به یه موضوع فکر می کردم اصلا من نمی تونستم بپذیرم از پنهانکاری خوشم نمی آمد بعدش هم بهش می گفتم نمی خوام دوست باشم حوصله این کار رو ندارم اونهم می گفت آخه من که کاری ندارم فقط گهگداری تلفن اونهم زمانی که شما خواستی و بعد هم بیرون رفتن اگر شما اجازه دادی منم که میگفتم از دلبستگیش می ترسم از روزی که بخواییم تمومش کنیم من تحمل ندارم نمی خوام دلبستگی داشته باشم که اونهم می گفت من بهت تضمین می دم که مشکلی براتون درست نشه من فقط می خوام گهگداری بتونم باهاتون صحبت کنم تورو خدا یا بگین آره که بچسیم به سقف یا بگین نه تا من از یک راه دیگه وارد بشم(همه اینها مکالمات تلفنی بود) تا با لاخره بعد از سخ هفته یک شب براش پی ام گذاشتم که فردا حدود ساعت 3 بعد از ظهر زنگ می زنم صحبت کنیم(خودمم از اون حالت خسته شده بودم) فرداش زنگ زنگ زدم یه موبایلش توی شرکت بود اون روز من شرکت نرفته بودم گفت بذارین من تماس می گیرم چند دقیقه بعد زنگ زد گفت مرخصی گرفتم اومدم بیرون راحت تر صحبت کنیم منهم همه چیز رو براش گفتم اینکه نگرانم اینکه نمی خوام کسی از همکارا بدونن و نمی خوام رابطه ام زیاد صمیمی باشه اینکه من هرموقع خواستم زنگ بزنم اون زنگ نزنه اینکه هر موقع من گفتم بریم بیرون و............اگر اینطور باشه قبول می کنم بنده خدا این حرف روزدم داشت می چسبید به سقف سر از پا نمی شناخت خلاصه ما خداحافظی کردیم البته این رو هم بگم که قرار بود فردای اون روز من برم مسافرت از م خواهش کرده بود که خواهشا بهم زنگ بزن منو بی خبر نذاز منهم گفت باشه مسافرت که رفتم شرایطم برای تماس مناسب بود اما تماس نگرفتم نمی دونم چه مرضی بود ده روز گذشت تا از مسافرت برگشتم رفتم شرکت اولش که منو دید خیلی خوشحال شد اما یه دفعه به خودش اومد و به رو خودش نیاورد آخه توی شرکت من با همه سلام علیک داشتم و راحت صحبت می کردم اما با جوجه سر سنگین بودم طوری که وقتی می زدیم بیرون و تلفنی صحبت می کردیم انگار تازه همدیگرو دیده بودیم همینطوری پیش رفت تااااااااااااااااا 3ماه توی همین زمانها تلفنی صحبت می کردیم گهگداری با التماس جوجه بیرون می رفتیم ام خوب خیلی سخت میگرفتم بنده خدا رو خیلی اذیت کردم خوب چیکار کنم احلاقم اینطوری بود گاهی گلایه داشت اما نمی خواست من اذیت بشم البته اینقدر بلا بود که توی این چند وقت زیر و بم من و خانوادمو در اورد یه چند باری برادرم برای یک سری کارهای نیاز داشت با یکی مشورت کنه که من هم دو سه تا از همکارام که یکیشون هم جوجه بود رو معرفی کردم همین باعث شد تا اونها باهم رابطشون بیشتر بشه وگاهی حتی برای بعضی کارها بیاد خونمون همین جا بود که جوجه با خانواده ام هم آشنا شد یواش یواش داشت هم رابطه بیشتر می شد هم وابسطه تر می شدم یک روز تصمیم گرفتم با جوجه صحبت کنم و بگم تمومش کنیم یک بار که داشتیم تلفنی صحبت می کردیم گفتم فردا بیا کارت دارم می خوام صحبت کنم هرچی گفت چی می خوای بگی ؟ گفتم بیا می گم. اونم گفت باشه منم یه صحبتی داشتم خوبه منم کارت دارم گفتم باشه فردا مرخصی گرفت اومد دانشگاه دنبالم رفتیم پارک ملت و.....

ادامه ماجرا برای بعدا فعلا خوش باشید