سالگرد ازدواج

سلام

امروز سالگرد ازدواجمونهههههههههههه واااااااااایی پارسال این موقع میدونی چه حالی داشتیم ؟ از دیشب تا حالا همش توی پارسال سیر میکنم الان داشتم آماده میشدم برم آرایشگاه بعد هم باغ برای عکس و فیلم بعد هم تالار من عروس پارسال همین امروزم.

 همش اون آرایش اون لباس عروس اون حرکات اون لبخندها همون نگرانی ها جلوی چشممه .

الان داره اشکم میرزه لعنت به این شرکت که نمیشه اشکم بریزی اینجا همش باید احساساتت رو سرکوب کنی نکنه بگن کارمند بدیه.

 ولش کنید اما از دیشب بغض دارم میشینم یه جا میرم توی فکر پارسال ،همش جوجه میاد دستش رو جلوی صورتم حرکت میده رشته افکارم پاره میشه بعد میگه کجایی ؟منم بایه لبخند هیجا همین جا عزیزم.

 نمی دونم ،توی روزی که باید خندون باشم شاد باشم اینقدر گرفته ام اینقدر گریه دارم دلم میخواد بشنینم گریه کنم البته فکر می کنم نگرانیهای پارسال که یادم میاد داره به شادیش غلبه می کنه تا حالا نگفتم اما الان میگم دوران اواخر نامزدی و مراسم عروسی همش استرس بود همش نگرانی بود تا حالا نگفتم اما الان میگم خدا نگذره ازشون خدا خودش میدونه توی زیبا ترین لحظات زندگیم چی کشیدم (آخه خدایا من با این همه گریه تا کی می تونم توی این شرکت دووم بیارم امروز ) خدا الهی جوابشونو بده امیدوارم روز عروسی بچشون، اون عذابی که به منو عزیزم خانوادم و خانواده گل شوهرم دادن خدا بهشون بده نمی دونم من که مثل اونا نیستم همون رفتار رو تلافی کنم نمی تونم مثل اون باشم اما دوست داشتم می تونستم روز عروسی پسرش برم دم تالار وقتی که در اوج خوشیه زنگ بزنم به موبایلش بهش بگم بیا دم در من اینجا هستم اومدم آبروتو ببرم اومدم عذابی که به من شوهرم و خانواده هامون دادی بهت یه هزارمش رو بدم دلم میخواد ازش بپرسم گناه ما چی بود باهامون اون کارا رو میکرد ؟اونقدر لرزه به دل ما مینداخت ،دلم می خواد وایسم روبروش توی چشماش نگاه کنم جلوی چشم بچه هاش از ته دل بزنم توی صورتش بگم فقط یک صد هزارم تلافی اون نگرانیهایی که به دل ما بخصوص نسرین جونم(مامان شوهر گلم که عاشقشم) انداختی چطور دلت اومد روز عروسی پسرش با اون سر درد و با اون حال باشه ؟ واقعا نمی دونم نمی تونم درک کنم فکر نمی کرد که خدایی هم هست باید جواب بده؟ هر چند اهل تلافی نیستم اما بالاخره یک روز بهش میگم که توی عمرم برای هیچ کسی بد نخواستم غیر از اینکه به خاطرکارهاییکه باهامون کرد نفرینش کردم اما بعد پسش گرفتم چون میگن نفرین اول اثرات سوء ش رو توی زندگی نفرین کننده نشون میده سعی کردم بگذرم اما نتونستم از خدا خواستم کمکم کنه ازش بگذرم چون می دونم خدا اینقدر بزرگه که خودش حق مظلوم رو از ظالم میگیره نمی دونم چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخیییییییییییییی یکم آروم شدم خدایا من گذشتم ازش واگذارش میکنم به خودت خودت جوابشو بده .

حالا آرووووووووووووم شدم گاهی این وبلاگ چقدر خوبه چقدر آرامش بخشه .

حالا میگم :

عزیزم همسر گلم جوجه نازم عاشقانه دوست دارم یک سال از زندگی مشترکمون گذشت به زیبایی گذشت به شیرینی گذشت اما چه زود گذشت نه؟ من که باورم نمیشه اینقدر زود گذشت که از گذر سریعش دلم میگیره اما از خاطرات زیباش آرامش میگیرم از اینکه تو پیشمی آرامش میگیرم از اینکه با تو و خانواده مهربونت هستم از اینکه دوسشون دارم از اینکه عاشقشونم از اینکه دوسم دارن از اینکه منو دختر خودشون خطاب می کنن آرامش میگیرم فکر نمی کنم کسی زندگیش به زیبایی زندگیه من باشه از این زیبایی از این آرامش به خودم به همسرم به خانواده هامون مغرور میشم خدایااااااااااااااااااااااا شکرررررررررررررررررررررررررررت خدایا ممنونم ازت از این همه لطفی که به من داری واقعا نمیدونم چه کاری کردم که خدا اینقدر در حقم لطف میکنه . بازم مبارکمون باشه.


راستی سمیرا جون خوندم پست آخرت رو اما آخه چراااااااااااااا؟ شاید یه قسمت دل گرفتگیم خوندن اون بود . ولش کن عزیزم همینجاست که می تونی آرامش بگیری آخه چرا حذف؟ نه این کارو نکن حداقل با یه اسم دیگه بیا میدونم خیلی بهت بد کردن شاید منم بجات بودم همین کار و میکردم اما میگم برای همیشه نرو بذار بگذره بذار آرومتر بشی بعد تصمیم بگیر امکان گذاشتن کامنت نبود اینجا نوشتم چون میدونم می خونی.
 دوست ندارم ازت بی خبر بمونم امیدوارم همیشه خوش باشی .

قسمت ششم ماجراهای تارا و جوجه

و اما عشقولانه

خوب دیگه از بابت اون خواستگار هم آرامش یافتیم اما جوجه هنوز نگران بود خیلی اذیت می شد تا حدی که قلب دردو معده دردو .. گرفته بود سعی میکردم آورمش کنم اما می گفت من تا کی تورو می تونم نگه دارم اینطوری نمیشه تقریبا یک هفته گذشته بود یکی از دوست ای گلم زنگ زد برای چندمین بار می خواست که اجازه بدم تا تماس بگیرن قرار بذارن بیان برای خواستگاری برادر شوشو جانشان با وجود اینکه دوستمو خیلی دوست داشتم اما اون فرد که تقریبا دوسالی میشد که داشت به قول خودم گیرداده بود رو بپذیرم خییییییلاصه با هزار مکافات راضیش کردم که نه من و برادر شوشوی ایشون به درد هم نمیخوریم البته اسرار ؟ اصرار؟(بابا یکی درست اینا رو بگه من دفعه دیگه غلط ننویسم خووووووب) برادر شوشو بود خود دوستم هم بدش نمی آمد . به مامان گفتم سمیه زنگ زده گفته اما من گفتم نه مامان که دیگه از دست من عاصی شده بود گفت نمی دونم چی بگم فردا شبش نشستم توی اتاقم مامان اومده تو میگه سمیه زنگ زد.

من : خوب!!!!!!!!!!؟

مامان : خوب نداره قرار شد فردا با مادرشوهرش بیان .

من : مامااااااااان من که گفته بودم نه چرا اینطوری می کنید از طرفی از دست سمیه هم عصباین شده بودم آخه منکه بهش گفته بودم نه .

خیلی حالم گرفته بود همینطوری نشسته بودم اصلا دیگه مغزم کار نمی کرد مامان هم همینطوری نگاهم میکرد بعد از چند لحظه میگه فردا میان اما نه سمیه و مادر شوهرش بلکه مادر آقای .... (فامیلیه جوجه ور گفت).

خدایییییییش دیگه کپ کرده بودم آخه یعنی چیییییییییی؟ یه دفعه ای ؟ باورم نمی شد به مامان میگم مامان اذیت نکن حوصله ندارم مامان هم قسم و آیه که به خدا اینبار راست میگم دیگه نمی دونستم عکس العملم باید چی باشه ؟ سعی کردم خودمو کنترل کنم اما بازم اون لبخنده یه کمی پیدا شد حالا مامان گیر داده تو که تا حالا اسم هر کی میومد مثل اسپند رو آتیش می شدی چی شد حالا اسم آقای  اومد لبخند می زنی هیچی نگفتم مامان لبخندی زد و رفت .

فرداش یعنی جمعه دوم دی ماه بود خونه یکی از دوستای مامان برای ناهار دعوت داشتیم رفتیم برگشتنی همون نزدیکیها یه امامزاده بود که تا به حال نرفته یودم سر راه برگشتنی رفتیم اونجا میگن امام زاده ایکه برای اولین بار به زیارتش بری دعات حتما میگیره خیلی دعا کردم برای اینکه اگر خوشبخت نمیشیم خدا مهرمونو ار دلمون بیرون کنه و اگر میشیم که هم مهرمونو بیشتر کنه هم مشکلات رو از سر راهمون برداره  خیلی نگران بودم وقتی برگشتیم آماده شدم تقریبا یک ساعت بعدش مامان جوجه همراه خالشون اومدن ار در که واردشدن اولین چیزی که دیدم یه دست گل بود که یه خانوم پشتش قایم بود دست گل خییییییییلی زیبا و بزرگ بود گل رو دادن رو بوسی کردیم نشستن میوه آوردیم شرچایی و صحبتهای بچگی و یه سری دیگه صحبت خاصی نشد یه ساعتی خوش بودیم بعد هم رفتن  کی دوساعت بعد جوجه زنگ زده میگه چی شد؟ میگم چی چی شد؟ توبگو چی شد؟ تعریف کرد حرفهایی که مامان و خاله زده بودند.

به قول جوجه میگه تا گفتم چطور بود گفتن مشالله چه قد رو بلایی خانواده خوبی بودن دلنشین بود بانمک بود دوست داشتنی بود خونگرم بود خیلی ساده و راحت گفتم بسه دیگه چسبیدم به سقف بعد هم من گفتم که مامان اینا از مادرشون و صحبتهایی که شده بود راضی بودن مامان جوجه روز بعد تماس گرفت و قراری گذاشت تا 2 3 روز دیگه با پدر برادر و جوجه بیان خونمون برای مراسم رسمی اومدن صحبتی شد رضایت طرفین اعلام شد اینبار هم دسته گلشون حرف نداشت صحبتها شد و در نهایت قرار شد روز بعد جوجه و ماردش بیان برای اینکه ما باهم صحبتهای آخرمون رو داشته باشیم روز بعد اومدن با یه دسته گل بزرگتر و قشنگتر اینطوری می تونم بگم اون مدت توی اون خونه یا جای ما بود یا جای دسته گلا رفتیم برخلاف اینکه فکر می کردیم همه حرفها رو زدیم اما صحبتمون 2 ساعتی طول کشید اتمام حجتها شد و رفتن  آخره هفته هم با گل و کیک اومدن برای صحبتهای مقدماتی مهریه و این حرفها تا یه تاریخ مشخص کنیم برای جشن نامزدی و به نوعی شیرینی خوران همه چی قاطی صحبت مهریه شد همه حرفها گفته شد عید قربان یعنی 21 دی قرار بله برون با حضور اقوام بود و روز عید غدیر یک هفته بعد از اون هم جشن عقد اما همه اینها منوط به جواب آزمایش بود نظر همه این بود که قبل از اینکه رسما بین فامیل اعلام بشه باید جواب آژمایش رو بگیریم تا شب عید قربان 4 5 روز بیشتر وقت نبود باید سریعا اقدام میکردیم فرداش بابای جوجه اومد خوتمون عکس و کپی شناسنامه گرفت و رفت دنبال کارای محضر برای دادن برگه آزمایش فرداش هم منو جوجه باهم رفتیم آزمایش واااااااااای اگر بدونین چه نگرانی داشتیم کف کرده بودم از اضطراب هیچی نمی فهمیدیم .

خوب بقیش باشه برای بعد؟ الهی من قربون دوستای مهربونم بشم خوش بشید

اینم از اول صبح ما

سلاااااااااااااااام

اول بذارین اینا رو بگم بعد برم سراغ عشقولانه

اول: جاتون خالی صبحی از سرویس جانموندم که اگر بگین جاموندم به جان بچم ناراحت میشم بعد با یه تاکسی نیامدم که بگی اومدم دیگه بیشتر ناراحت میشم . حالا راننده تاکسی اینقده با حال بود اول که گیر داده چرا سر خط ۴ تا مسافر بهم دادن یکی بسته ما رو میگی مممممممممممممممممممه

بعد میگه توی خارج راننده تاکسیا یدونه مسافر سوار میکنن بعد میره تا ۳ماه دیگه اونا شهروندی میگیرن ماهی ۱میلیونو ۸۰۰ هزار تومان تازه با تاکسی هم کار میکنن میدونین یعنی چی؟

ما بازم مممممممممممممممممممه خوب چرا نمیرین خارج؟  میگه آخه سنم بالاست حالا فکر کنم ۵۵ یکی دوسالی کمتر یا بیشتر داشت .

بعد ترش میگه اونجا بچه که به دنیا میاد بهش حقوق میدن بازم ما ممممممممممممممممه اونجا خارج نیست که آقا بهشته میگه آره به خدا ماه ماه.

واقعا موندم این چرندیات رو کی تو مخ اینا میکنه ؟ آخه این حرفا یعنی چی؟ میگه اونجا لازم نیست کار کنی می خواستم بگم تازه آقا یکی رو هم می فرستن وقتی لم دادی رو تختت توی ویلات بادتم میزنن هیچی نگفتم .

یه بنده خدایی داشت مسیر رو اشتباه می رفت مسیرش رو تغییر داد میگه ببین این عاشق بود الان توی ایران ۷۰ میلیون عاشق هست زمان شاه که اینطوری نبود ۲ تا عاشق بیشتر نبود میگیم خوب حالا اون دوتا کیا بودن/گ میگه یکی اسمش ناصر بود یکی دیگه اکبر بقیمون عادی بودیم گفتیم آها  بعد رسیدیم نوبنیاد میگه من زمان شاه یه بربری می خوردم از اینجا تا میدان آزادی رو پیاده می رفتم ما ممممممممممممه جلل خالق زمان شاه چه چیزایی بوده ها دیگه همان زمان شد که بدو بیراه رو کشیدیم به خودمان که چرا زمان شاد متولد نشدیم؟

 جلل خاااااااااالق تورو خدا میبین خارج چیا داره اون موقع ما اینجا داریم جون میکنیم راستی حالا ازش میپرسیم شما خیلی اطلاعاتت کامله از کجا اینهمه اطلاعات در مورد خارج آوردی میگه از توی روزنامه، ما بازم ممممممممممممممه کدوم روزنامه ؟ میگه همه روزنامه ها می نویسن شما اگر یکم روزنامه بخونی میفهمی گفتیم چشم، حالا ببینیم توی ورزشی ها چطور ؟ اگر اونارو بخونیم؟ میگه توی ورزشی هم نوشته ما بازم ممممممممممممممه خداییش تنها روزی بود که از اول مسیر تا به شرکت لب خندون طی کردیم حالا هی بشینین اینجا هی عذاب ؟ عضاب؟ عظاب؟ اصلا شایدم اظاب یا اذاب یا شایدم ازاب ؟ نمی دونم همون بکشید خوب برین خارج خارج خوبه مفتی بهت شهروندی میدن اونم ماهی ۱۸۰۰۰۰۰۰ تومان آخرش که می خواییم پیاده بشیم یکی اومده میگه آقا فلان مسیر میگه نه آقا من دارم میرم ترکیه اینو که گفت دیگه خداییش نمی خواستم پیاده شم می خواستم باهاش برم ترکیه گفتم حالا اینبار کوتاه بیام دفعه بعد پیداش می کنم با جوجه باهاش میریم اونجا خوبه هر موقع هم که بچه دار شدیم خودش حقوق داره یه خونه هم براش میگیریم یه زن یا شوهر هم میگیریم حقوقم که داره زندگی کنن خوبه نهههههههههه؟


راستی اون خواستوگاره بود تلفن میزد؟ از صبح ساعت ۷:۳۰ صبح کشته ما رو اول چند بار زنگ زد جواب ندادم بالاخره گفتیم ببینیم چه شه ؟

من: بله؟

اون : سلام من محمدی هستم همونی که زنگ زده بودم دوستتون شماره داده بود.

من : خوب ؟

اون‌: من با دوستتون که می گفتین دروغ میگه صحبت کردم میگه شما دروغ میگین.

من:  گفته بودم که دیشب تماس میگرفتین با همسرم صحبت می کردین جوابتو میداد . راستی این دوستم اسمش چی بود ؟(دیروزم زنگ زده تا اومد حرف بزنه گفتم ببینین آقا من حوصله بحث وصحبت با شما رو ندارم یا دیگه مزاحم نشید یا اگر شک دارید شب زنگ بزنین با شوهرم صحبت کنید بدبخت سکته کرد )

اون: مریم ..........(با کلی مکث) یه فامیلی شبیه به اون چیزی که قبلا گفته بود گفت بعد اصلاحش کرد همونو گفت. حالا میای ببینمت؟

من : شما کجا هستید؟

اون : میدون تجریش بیچاره یه اسم تجریش شنیده داره خودکشی میکنه.

من: پس چرا شماره شهرستان افتاده؟

اون : من از تلفن عمومی زنگ می زنم .

فوری نوشت:الان بازم تل داره زنگ میخوره و این آقا پشت خط تشریف دارن ولش کنید بابا تل روی سایلنته ما کار خودمونو بکنیم.

من : ااااااااااااااااااااااااااا (با کسره بخونین) از کی تاحالا تلفن عمومی های تجریش پیش شماره شهرستان میندازن؟

آقا به اون خانوم بگین تماس بگیرن من باهاشون صحبت کنم شما هم دیگه نزنگید لصفا.

دوباره سه باره زنگ زد جواب ندادم چهارمین بار جواب دادم عصبانی بهش گفتم تو بیماری آقا مزاحم نشو

یکمی چرت و پرت گفت گفتم خوب عقده هات خالی شد گفت آره گفتم حالا برو همون تیمارستانی که بودی بگو اینبار محکم ببندنت فرار نکنی بعد هم تقققققققققققققققق گوشی رو بستم

تاحالا هم یه ۸تایی mised call افتاده بود که divert کردم روی خط جوجه حالا که جوجه باید اینجا باشه میفرستنش جای دیگه اینم از یک بیمار روانی .

به نظر شما با این همه حرف کی وقت می کنم عشقولانه نبویسم=بمویسم آیا؟ اما من قویم می نویسم فعلا قرررررررربون همگی تا برم عشقولانه بنویسم .