قسمت پنجم ماجراهای تارا و جوجه

سلام دوست جونیام

 خوبین؟ خوشین؟ ببخشید بد قولی شد امروزم که دیر شد آخه کلا دیر اومدم شرکت صبح رفته بودم بیمه و بانک یکسری کار داشتم تا حالا هم که جاتون خالی همش کار کردم اما الان مینویسیییی.م راستی دیدن گفتم  موضوع اون آقا رو که تل زده بود به جوجه میگم میگه ولش کن اهمیت نده میگم ااااااا خوب اینطوری که نمیشه باید یه کاری کرد میگه خوب حالا اگر فهمیدیم  کی بود یه کاری می کنیم تو خودشو ناراحت نکن منم که دیگه نا امید دیگه کلا بحث رو عوض کردم .

خوب حالا بریم سر عشقولانه

از پیش مشاور که اومدیم دیگه گیج گیج شده بودیم کلهم عقلمان  ضایل؟ زایل؟ ذایل؟ نمی دونم همون گردیده بود آخه 2 3 سال زمان کمی نبود. باهم رفتیم هفت تیر یک نهاری خوردیم ودر عین حال فکر هم می کردیم  بعد از 2 3 جلسه مشاوره ای که رفتیم به این نتیجه رسیدیم که مشاور برای خودش گفته و ما کار خودمون رو کنیم و نهایتا 5 6 ماه دیگه جوجه رسما اقدام کنه توی این مدت رفت و آمدها تلفنها و .... ادامه داشته باشه دیگه بین خودمون تصمیم قطعی گرفته شده بود البته خوب نگرانی هم که نمک این مواقع هست, نگرانی اینکه خانواده جوجه میپذیرن بیان یا نه ,اصلا خانواده هامون بهم می خورن یا نه و..... خیلی چیزهای دیگه و البته نگرانی جوجه هم این بود که با توجه به رفت و آمدی که جوجه به خونه ما داشت خانواده من این عمل اون رو حمل بر سو استفاده نذارن و یا اینکه اصلا خانواده من میپذیرن که بیان یا نه؟  2 3 هفته ای از برنامه مشاور میگذشت یک روز که رفتم خونه مامان گفت آمده باش مهمون داریم.

-  گفتم کی؟

-  گفت یکی از دوستای فلانی میخواد بیاد.

-  خوب من برای چی آماده بشم؟

-  میخواد تورو ببینه .

واااااااااای رنگ از رخم پرید اصلا نمیتونستم بپذیرم و از این که مامان پسر بیاد ببینه و بپسنده بعد اگر پسندید پسر بیاد بگیره خیلی بدم می آمد وغیر از اون هم من و جوجه برنامه مون چیز دیگه ای بود  همون موقع بغض کردم و به مامان گفتم من نمی خوام بگو نیاد وگرنه میذارم میرم بیرون من از این مسخره بازیا که مامان پسر منو بپسنده بیاد منو بگیره خوشم نمیاد مامان هم خوشبختانه روشنفکر هست اونهم موافق بود اما می گفت خیلی اسرار؟ اصرار؟ نمی دونم هر کدوم که درسته بخونید همون کردن من نتونستم بگم نه نهایت میان خدا رو چه دیدی اومدیمو اون نپسندید خلاصه کلی با خواهش تمنای مامان رفتم بالا توی اتاقم لباسم رو عوض کردم و مثل کسی که می خواد بره بشینه پای تلویزیون رفتم نشستم پایین خانوم اومد ما رو دید کلی هم حرف زد که عروس من مثل دخترمه از دخترم بیشتر دوسش دارم کلی هم تعریف آقا مسعودشو کرد بعد هم مثل عهد قجریا یه عکس در آورد نشون داد اون واسطه که همراهش بود عکسشو گرفت کلی به به چه چه کرد بعد هم عکسو داد مامان منم که نشسته بودم روی دورترین مبل سرم پایین بود از عصبانیت هم میخواستم خرخره خانوم  مادر شوهر رو بجوم آخرشم گفت دخترم خوب تو هم عکسو ببین منم یه لبخند زدم از صد تا فهش بدتر بعدهم عکس رو که دادن با عصبانیت نگاه کردم و پس دادم خدایش اصلا نفهمیدم چه شکلی بود خدا حافظی کردن و رفتن تا بعد اگر خواستن تل بزنن قرار بذارن بیان انگار اومده بودن بقالی جنس بخرن وقتی رفتن به مامان گفتم لطفا دیگه این خانوم رو اینجا نبینم بعد هم به فلانی بگو برای من شوهر پیدا نکنه رفتم توی اتاقم و به جوجه زنگ زدم از صدام فهمید اتفاقی افتاده با کلی التماس اون بهش گفتم خواستگار اومده بود پشت تلفن سکوت مطلق بر قرار شد بعد با صدای گرفته ای گفت خوب؟ گفتک خوب چی؟

-         خوب چیکار میکنی؟

-         یعنی چی؟ ما قرارمون چی بود همون دیگه. بعد هم کلی بهش دلداری دادم تا از کف اون موضوع اومد بیرون .

-         اما فردا شب رسیدم خونه دیدیم مامان داره با همون خانوم واسطه حرف می زنه.(زهی خیال باطل که اون خانوم نپسنده)

-         نه آخه تارا گفته نمی خواد.

-         نمی دونم من حرفی ندارم هرچی اون بگه.

-         آخه اگر بیان اون موقع ما بگیم نه بدتره نمی خوام پسر مردم امیدوار بشه.

-         و.....

بعد دیدم مامان گوشی رو داده به من میگه بیا ببین فلانی چی میگه منم که می دونستم چی می خواد بگه از گرفتن تلفن سر باز میزدم حریف نشدم مجبور شدم باهاش صحبت کنم.

اینقدر صحبت کرد و در نهایت هم فقط برای یک بار خواهش کرد بیان منم گفتم بیان اما من میرم خونه مامان بزرگ من خونه نمی مونم  خیلاصصصصصه بالا خره با هزرا بدبختی من و راضی کردن که حالا بیان نهایت میگی نپسندیدی(فکر میکردن بیان من ببینم یه دل نه صد دل عاشق میشم).

من و جوجه دیگه چیزی پنهان نداشتیم هرکاری میکردیم اون یکی خبر داشت جوجه خیلی گرفته بود سر اون موضوع اما به من هم حق میداد از طرف دیگه آوازه این پافشاریهای من برای نپذیرفتن خواستگار ها به همه فامیل رسیده بود توی همون روزها خونه مادر بزرگم بودم داشتم موهای خاله ام رو رنگ میکردم و در عین حال صحبت هم میکردیم دلیل و پرسید منم که خالم رو محرم اصرار؟ اسرار؟ نمیدونم همون می دونستم ماجرای جوجه رو بهش گفتم اونهم حق رو میداد به من و اخلاق من رو هم میدونست که اگر مادر پدرم تایید کنن آقا مسعود خریدار رو ،منهم روی حرفشون حرف نمی زنم تصمیم گرفت با مامانم صحبت کنه و بگه اصلا درمورد فرد نظر ندن و بزارن خودم انتخاب کنم خوشبختانه مادر پدر من هم آدمهای فهمیده ای هستند پذیرفتن با این حال روز خواستگاری رسید یه دلهره ای داشتم دیگه نمی تونستم تحمل کنم از اون طرف هم جوجه زنگ می زد پشت تلفن بغض میکرد بعد قطع میکردیم کل تماسهای اون روز ما به سکوت و بغض گذشت فقط تنها چیزی که میگفت این بود که شاید فکر کنی خود خواهم اما میگم تو مال خودم هستی مطمئنم هیچ کس مثل من نمی تونه خوشبختت کنه بغض میکرد و قطع میکرد می گفت اگر زودتر اقدام کرده بود حالا اینطوری نمی شد .

بالاخره ساعتیکه قرار بود خریداران گرام تشریف بیارن رسید همین که زنگ زدن من پریدم بالا خانم واسطه هم که زودتر اومده بود حالا اونم اومده بالا که نکنه من نرم پایین خلاصه مهمون ها که نشستن ما هم رفتیم پایین سلامی گفتم و نشستم آقای دوماد و مادر و پدر و خواهرشون تشریف آورده بودن  من که نمی تونستم جو رو تحمل کنم رفتم توی اشپزخونه مامانم صدا کردم چایی رختم دادم دستش گفتم گفته باشم من با کسی حرفی ندارم نگن برن صحبت کننا گفت باشه کمی صحبت شد و بعد هم مادر شوهر امر فرمودن اجازه بدین برن صحبت کنن وااااااااای میخواستم همونجا خفش کنم من مامانو نگاه می کنم مامان بابا رو و بعد هم آخر هم قرار شد بریم بردمش بالا توی اتاق برادرم شروع کردم صحبت و چند تا سوال اساسی پرسیدم بنده خدا مونده بود جواب سوالا چی میشه خلاصه به خیال خودش منو پیچوند، اولش میگه من ترجیح میدم همسرم سرکار نره من هر چی بخواد براش فراهم میکنم و چندتا چیز دیگه بعد هم که من شروع کردم به صحبت بهش میگم من میخوام کار کنم کار اینقدر برام مهمه که به خاطرش زندگیمم میذارم زیر پا میگه هرچی شما بگین میگم من پیش همه آقایون فامیل بدون حجاب میگردم(دروغ گفتم) میگه هرطور راحتین هر چی شما میگین میگم من از تیپ شما خوشم نمیاد میگه هر چی شما میگین بهش میگم بسته دیگه بریم پایین میگه هر چی شما میگین می خواستم خفش کنم یکی نبود بگه اون حرفای اولت چی بود؟ این هر جی شما بگین ها چیه؟ رفتیم پایین و بعد از چند لحظه تشریف بردن قرار شد ما خبر بدیم هنوز نرفتن بیرون آخرین نفر ایستادم به مامانم میگم نه هاااااااااااا .

و اما در نهایت نوبت رسید به نظر مامان و بابا که به خواست خداوند نمی دونم چی دیده بودن که هر دو عصبانی اصلا هم خوششون نیامده بود منو میگین یه نفس راحت کشیدم شیرینی رو برداشتم خوردم حالی بردیم آن شب کارمون که تمام شد رفتم بالا زنگ  زدم جوجه ساعت 11 12 شب بود براش همه چیزو تعریف کردم و نتیجه رو گفتم دلم نیومد عزیزم اونشب با ناراحتی و فکر و خیال بخوابه تا ساعت 2 یا 3 صبح بود صحبت کردیم و بعد هم خوابیدیم بعد از اون یه هفته ده روز اولین شبی بود که هر دو با آرامش میخوابیدیم

خوووووووب دیگه دوست جونیام ادامشو بعدا میگم ok ؟ قربون همتون دوستون دارم .

اتفاق باحاااااااال

سلاااااااااااااااام دوست جون جونیام

امروز شنبه نمی دونم چندم مرداده خیییییییییییلی جالب بود یک اتفاق جالب یعنی این کی بود که زنگ زد؟ نمی دونین ؟ منم علی رقم کاراگاه بازیام نفهمیدم آخه از تلفن عمومی بود انگار. اینقدره جالب بوووووود وااااای تو کف موندم .

اصلا بذارین بگم چی شده :

همین چند لحظه پیش اومدم بقیه خاطرات رو بنویسم که تل همراه عزیز زنگ زد شماره عجیب غریب افتاد گوشی روبرداشتم:

من : بله بفرمایید؟

اون فرد که آقا هم بود سلام.

- سلام بفرمایید؟

- چند لحظه وقت دارین باهاتون صحبت کنم ؟

- شما؟

-مهندس محمدی هستم.

خدا منو ببخشه منم با یه حالتی گفتم: منددددددددس؟ 
بهش برخورد فکر کنم، گفت خانوم من برای خودم شخصیتی دارم نمی خوام مزاحمتون بشم. با همون لحن گفتم خواهش می کنم کارتونو بفرمایید ؟

- می خواستم ببینموتون.

فکرشو کنید من با چشمای از حدقه در آمده گفتم : چی؟

- می خواستم ببینمتون.

- اون موقع به چه مناسبت شما می خوایین منو ببینین؟ راستی ببخشید شما کجایی هستید؟(لهجه داشت خفن)

- من؟ تهرانی هستم

- جدا ببخشید اون موقع این لهجه از کجا اومده ؟

- لهجه؟

- بله تهرانی و این لهجه؟ (بیچاره همچین تعجب کرده بود که انگار کسی تا بحال بهش نگفته بود خفن لهجه داره) ببینین اصلا نه وقت صحبت دارم نه حوصله دروغ گفتن نه می خوام صحبت کنم . دیگه مزاحم نشید

- دروغ ؟ من دروغ نگفتم. راستش من اصلیتیم ......ی هست اما خودم ۲۰ ساله اومدم تهران

- باشه خوب دیگه مزاحم نشین .

- نه خانوم قطع نکنین یه لحظه اجازه بدی.

- خوب بفرمایید؟

- می خواستم ببینمتون.

- باشه آدرس بدین بعد من با همسرم میام اشکال نداره که؟

- همسر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

- بله شما بفرمایید کجا من و همسرم خدمت می رسیم. (بیچاره خشکش زده بود)

- شما ازدواج کردین ؟

- بله اشکالی داره؟

- نه ولی آخه کسی که شماره شما رو داده نگفت ازواج کردین.

- اون موقع این فردی که شماره منو دارده کی هست؟

- من قسم خوردم نگم.

- شما بگین کاریش ندارم که.

- نه نمی شه .

- ااااااااااا خوب باشه اشتباه شماره داده دیگه مزاحم نشین تققققققق.

گوشی رو گذاشتم حالا حس کاراگاه بازیم هم گل کرده باید می دونستم این آدم که شماره منو داده کی بوده دیگه داشتم کف می کردم آخه شماره منو کسی به اون صورت نداره .

دوباره تل گرانقدر زنگ خورد اولش جواب ندادم بعدش فضولی کنجکاوی نمی دونم چه حسی همون حسه نذاشت جواب ندم.

- بله؟(با عصبانیت تمام بخونید تازه توی شرکت کسی هم متوجه نشه)

- نمی خوام مزاحم بشم تورو خدا می خواستم بدونم راست گفتین؟

- فکر کن راست گفتم؟

- پس من می دونم و اون کسیکه شماره شما رو به من داد شخصیت منو برده زیر سوال من آدم الاف؟علاف؟ نمی دونم همون نیستم

من که می خواستم پیدا کنم این آدم بی شخصیت کی بود که با شوهر جان آدرس بدم غیرتی بشه پوستشو بکنه (البته توی رویا آقای شوهر اصولا کسی مزاحم هم بشه میگه تو بگذر شخصیت تو در حد بحث با این آدما نیست و یا اینکه خوب اشتباه کرده دیگه اشکالی نداره تو ببخش. خدایییییش منم اینطوری میشم)گفتم اگر هم راست گفته باشه.

- خوب من میخواستم با خانواده بیام مااااااااااااااااااااااااااا

- خوب شما بگین شماره منو کی داده تا من صحبت کنم .

- آخه نمی تونم بعدا می فهمین.

- کی یعنی؟

- بیایم با خانواده خدمتتون متوجه میشین.

- یعنی اینبار دیگه مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا به حد اعلا.

- اگر نگین کی بوده قطع میکنم می دونی قطع میکنم .

- نه میگم اسمش مریمه.

- مریم؟ آخه چقدر دروغ؟ من که می دونم داری دروغ میگی؟

خدایییییییش حالم داشت از این بحث بهم می خورد می خواستم زنگ بزنم جوجه بیاد حالشو بگیره ها خیلی خودمو نگه داشتم حالا گیر دادم فامیلیش چیه؟ مگه میگفت؟ اینقدر گیر دادم و تهدید به قطع کردن کردم که آخر یه مزخرفی جور کرد بهش میگم همین دیگه؟ دروغ؟ باشه مشکلی نداره حالا گیر داده حالا بیاییم؟ من که عصبانی نه.

- نه؟ چرا ؟

- خوشم نمیاد دلیلی نمی بینم . آخه چرا آخه شوهرم اجازه نمیده خداییش این تیکه حال کردما کف کرده بود اونطرف خط.

- راست میگین تورو خدا؟
- بله راست میگم  این فردیکه اسمش مریم نیست فامیلیش هم اونی که گفتی نیست دروغ گفتی عین چی اما خودت می دونی کیه خواسته بذارت سر کار حالا برو هر بلایی دوست داری سرش بیار.

- آخه یعنی چی ؟ شما می خوایین منو از سر خودتون باز کنید دارین اینطوری میکنین؟

- نه آقای محترم من ۱ساله که ازدواج کردم همسرم هم همکارم هست اینجا هم هستن (خداییش همکارم هست اما اون موقع شرکت نبود رفته بود جای دیگه) می خوایین گوشی رو بدم باهاشون صحبت کنین؟(خداییش اگر می گفت آره من چیکار میکردم به نظرتون؟)

- داشتم رنگش که مثل گچ سفید شده با این حرفم رو حس می کردم.

- نه ولی من میدونم و اون فرد شخصیت منو برده زیر سوال من آدم بیکاری نیستم که از این کارا بکنم منم گفتم آره خواسته بذارت سرکار برو حالشو بگیر

 - خداحافظ .بیچاره نمی دونم چی چی داشت میگفت تققققققققق گوشی رو قطع کردم ولی خیلی باحال بود برم به عزیزم بگم کلی بخندیم .

 

قسمت چهارم ماجراهای تارا و جوجه

 

خوب بقیه ماجرای تارا و جوجه

 

راستشو بخوایین هنوز مونده بودم  اخه خود جوجه چیزی نگفته بود اون خانومه اینطوری می گفت البته اگر هم که می گفت من اصلا آمادگیش رو نداشتم اصلا توی ذهنم نبود اصلا ما قراری برای آینده نداشتیم خلاصه آروم آروم تا خونه رفتم توی راه کلی به حرف زینب و جوجه فکرکردم آخرش هم تصمیم گرفتم بی خیالش بشم اخه خود جوجه چیزی نگفته بود که دیگه شب شده بود خونه مادر بزرگم دعوت داشتیم اونجا که رفتم سرم گرم شد دیگه کمتر فکر کردم تا اینکه رسیدم خونه می تونم بگم اصلا یادم نبود وقتی رسیدم خونه از اونجایی که جوجه یه ساعتهای خاصی زنگ می زد تقریبا همون ساعت بود رفتم توی اتاقم که زنگ زد کمی حال و احوال کردیم و بعد گفت امروز چطور بود؟

من: خوب بود خدا رو شکر

جوجه : فکر کردی؟

من: به چی؟

جوجه : به حرفای به حرفای اون خانوم

من: اون خانوم؟ کدوم خانوم؟

جوجه: توی پارک

من: آهااااااااااا زینبو می گی؟ مگه چی گفت؟

جوجه : (کمی مکث) و بعد هم حرفایی که زد

من: حرف خاصی بزد که فقط فال گرفت که فال بود واقعیت نبود که

جوجه : اما به نظر من خدا اون خانومو از آسمون فرستاده بود تا حرف دل منو بزنه بگه چقدر دوست دارم بگه که دوست دارم برای همیشه باهم باشیم بگه که بدونه تو نمی تونم زندگی کنم وخیلی چیزای دیگه همون حرفهایی که من میخواستم امروز بگم رو اون گفت حالا نظرت چیه؟

من که خشکم زده بود پشت تلفن نمی دونستم چی باید بگم سکوت مطلق برای چند لحظه حکم فرما شد دیگه زبونم نمی چرخید

من: نمی دونم چی بگم اصلا من در مورد اون حرفها جدی فکر نکردم آخه فکر نمی کردم واقعی باشه

جوجه :خوب الان فکر کن

نمی دونم واقعا عقلم دیگه قدرت تصمیم گیری و فکر کردن نداشت گفتم باید فکر کنم

خیلی فکر کردم به خیلی چیزها به اینکه در بعضی موارد من از همسر آیندم چیز دیگه ای توی ذهنم بود و اون موقع چیز دیگه ای شده بود خیلی فکرکردم ساعتها روزها و می تونم بگم هفته ها دیگه از اون به بعد هر شب یه مدت طولانی باهم صحبت می کردم خیلی جدی در مورد آینده شرایطمون برنامه هامون حتی درمورد اینکه بچه ای باشه یا نه اگر باشه در مورد نوع رفتارمون توی اون زمان باهم توی همین دورانهم پیشنهاد هایی میشد از طرف همکلاسیهای دانشگاه دوستان و آشنایان افرادی رو معرفی می کردن که شدیدا مخالفت می کردم و اصلا اجازه صحبت کردن بهشون نمی دادم دیگه مامان اینا کلافه شده بودن می گفتن آخه چرا اینطوری میکنی بذار بیان ببین ضرر نداره که و در نهایت با مخالفت من  روبرو می شدن خیلی تصمیم گیری سخت بود بالاخره با جوجه تصمیم گرفتیم بریم پیش مشاور وقت گرفتیم رفتیم 2   3 جلسه ای رفتیم جلسه اول که بیشتر آشنایی بود مشاور یک خانوم خیلی محترم بود خیلی صحبت کردیم درمورد خودمون شرایطمون و خانوادهامون گفتیم از نظر مشاور ما نباید خیلی زود تصمیم میگرفتیم بنده خدا فکر می کرد ما همینطوری وسط خیابون همدیگرو دیدیم و عاشق هم شدیدم و داریم میمیریم از اینکه زود تر باهم ازدواج کنیم از نظر اون این نوع ازدواج به 3 ماه نکشیده از هم می پاشه باید می گذاشتیم تا زمان بگذره و با خانواده های همدیگه یه جوری آشنا می شدیم باید از نظر اون من یه طوری وارد خانواده جوجه می شدم تا انها هم با من آشنا بشن و بتونیم همدیگرو بهتر بشناسیم حالا خداییش یکی بگه من یه دختر چطوری می تونستم وارد خانواده ای بشم که دختری هم  ندارن اگر جوجه خواهر داشت بازهم می تونستم با خواهرش ارتباط برقرار کنم اما با این شرایط نمی دونم چطوری می تونستم تجویز اون خانوم رو عملی کنم خلاصهههههههه این شد به پیشنها مشاور بهتر بود ما بذاریم تا 2 یا 3 سال بگذره بعد توی این 2 3 سال هم بیشتر آشنا بشیم باهم و هم توی اون زمان احتمالا بهتره واییییییییییییییی خدایا دیگه این حرفای مشاور هم گیج ترمون کرده بود حالا یکی باید میومد ما رو جمع می کرد .

خوب فعلا این باشه تا شنبه بقیش خوش باشید دوست جونیام باااااااااااای تا هاااااااااااااای