ماجرای ماشین لباسشویی

۱-ای لعنت برمن ای لعنت, ای خداااااااااااااااااااااااا اون موقعی که عقل میدادی من کجا بودددددددددم؟(آدمکه که دستاشو گرفته بالا داد میزنه)

۲-آخه یکی بیاد به من بگه آخه اخمخ تو چته ماه رمضون تمام شد جو گیر شدیا چرا نرفتی ناهار بخوری؟ هان؟ الان که دارم مینوبسم دستام داره روی کی برد بندری میزنه ای خداااااااااااااااااااا به نظر شما کسی که دیشب ساعت ۷:۳۰ شام خورده اونم سوپ بعد صبح هم دوتا دونه شیرینی خورده با دو تا تیکه ویفر عقل داره ؟ نمیره ناهار بخوره ؟ آخه این همکارام میگن خانوم.... نمیرین ناهار ما بریم؟(این قسمتی که ما حمالی می کنیم نباید هیچ وقت خالی باشه این همکارای آقای ما میرن بعد من میرم ناهار یا بلعکس ) میگم نه سیرم میل ندارم ای خداااااااااااااااا آخه باحال آخه جوگیر آخه فردین ای خدااااااااااااااااااا من گرسنمه الان ۲ ساعته هر ۵ دقیقه یه بار دارم عسل می خورم بلکه ام چشام باز شه دارم می میرم از ضعف این غذا هم داره همش بهم نیشخند می زنه شیطونه میگه یه بلایی سرش بیارمااااا (عکس یه آدمک که داره از لجش غذاشو له می کنه).

۳-آره دیگه خواهر اینطوریه که داره حالم بهم می خوره خداییش تو ماه رمضون چه جونی پیدا می کنه آدما اصلا در این حد نبودم یکم داغ می کردم نه  اینکه به حد موت برسم (شکلکه که هی بهوش میشه دوباره بلند میشه).

۴-راستی ممنونم از دعاتون خیلی حال داد عید افتاد شنبه حالی وکردیم.(شکلکه  که داره ذوق مرگ میشه)

۵- جمعه و شنبه به امر خطیر لباس شیتن و لباس اتو کردن می پرداختیم خداییش اشک جوجه بیچاره در اومده (یه آقای متشخص که داره گریه میکنه)بود می گفت به خدا لباس ندارم دیگه منم که زبونم کوتااااااااااااه می گفتم به من چه برو بشو ببر اتوشویی .بیچاره هیچی نمی گفت این شووور من اگر بره سر من هوووووووووووووووو بیاره حق داره از اول عروسی تاحالا اصلا بهش نمی گم عزیزم تو جوراب داری بشوری ؟ یا نه بعد از یک سال و اندی ۳ ۴ روز پیش جورابشو دیدم دلم سوخت براش شستم بعد می گم بعد از این چند وقت خوب نه بو گرفته نه کثیف شده (خداییش خیلی مرتبه اصلا لباساش زیاد کثیف نمی شه خدا خر و دیده بهش شاخ نداده منو شوشو رو دیده لباساش زیاد کثیف نمیشه)دیشب تو خواب یادم افتاد بابا این که دو روز پیشش خود بدبختش شسته بود یک بار هم بیشتر نپوشیده بود (دارم سرم به هوا سوت می زنم).

۶- از لباس شستن و اتو کردن خیلی بدم میاد همیشه هم مشکل دارم با این موضوع.

۷- وااااااای قضیه لباس توی لباس شویی ریختن الان اینجا جا داره بگم.
یه دو ماهی نشده بود عروسی کرده بودیم بعدشم شوشو رفت ماموریت منم روز جمعش مهمون داشتم چند تا از دوستام می خواستن بیان خونمون دیدن و دورهم باشیم . منم از اونجایی که خونه با خونه مامان خودم و مامان شوشو خیلی فاصله داشت نرفتم اونجا و گفتم دختر عموم که تقریبا همسنیم و خیلی هم جوریم بیاد پیشم هم کارامو بکنم هم دورهم باشیم. همین که در حال جمعو جور کردن خونه بودم چشمم به سبد لباس چرکا افتاد گفتم خوب دیگه اگر من از امشب تا فردا شب مرتب لباس بریزم تو ماشین بازم تموم نمیشه بذار حالا که دارم تمیز می کنم به حالی هم به شوشو جان هم به لباسا بدم تا دختر عمو جان بیان شروع کردم به لباس تو ماشین ریختن و با هزار بدبختی دفتر راهنما به دست این ماشین رو روشن کردم بعد هم راهش انداختم بماند که توی تاید ریختن و اینها کلی مشکل داشتم فکر شو کنید ساعت ۴ بعد از ظهر ماشین رو روشن کردم ساعت ۱۱:۳۰ ۱۲ بود دیدم هنوز ماشین آب کشی نکرده هی فکر کردم گفتم تا ونجا که یادمه خونه مامان اینا معمولا ماشین کارش ۲ ساعت بیشتر طول نمیکشید هی رفتم اومدم هی یکی زدم تو سر ماشین یکی تو سر دفتر دیدم نمیشه خلاصه دفترچه بدست نشستم روی مبلو هی خوندم هی خوندم بیخیال این بدبخت که داره چیکار می کنه کف کرده بود از تنهایی یه هو یه جایی خوندم دیدم ای بابا این نوشته اگر ماشین آب کشی نکرد یا شلنگ آبکشی پیچ خوره یا فیلترش گرفته یا.... همه راها رو فکر که کردم دیدم امکان نداره اولین باره داره روشن میشه چطور ممکنه فیلترش بگیره بعد به این نتیجه رسیدم که شلنگ مشکل داره گفتم احتمالا اون موقع که داشتیم جاش می زدیم توی کابینتش بین ماشین و دیوار گیر کرده راهش گرفتست با هزار بدبختی ماشینو کشیدم جلو تا از ازیر کابینت در بیاد  بعد شلنگشو گرفتم هی کشیدم تا بیرون اومد بعددیدم نه مشکلی نیست گفتم بزار همینطوری کار کنه ببینم مشکل از چیه همون طوری دوباره روشنش کردم با این تفاوت که این بار یه دکمه که قبلا نزده بودم رو هم زدم گفتم ببینیم چی میشه بعدم ولش کردم به امان خدا و رفتیم نشستم توی اتاق پیش دختر عمو جان داشتیم تصمیم می گرفتیم برای نهار فردا چه کنیم و اینا که یی هوووووووووووووووو دیدم آبه که داره صداش میاد هرچی فکر کردم توی دسشوی حمام اینور اونور نگاه کردم دیدم چیزی باز نیست همونجا بود که دختر عمو جان عقلش کار کردو پرید طرف آشپزخونه و با قدرت تمام داد زد تاراااااااا
به نظرتون چی شده بود ؟ بللللللللللللللللللله شلنگ کشیده بود م بیرون درست جا نزده بودم دکمه که گفتما نمیدون برای چی بووووووووووود ؟!!!!!!! زده بودم برای آب کشی بوده اونم شروع به آب کشی کرده بود با قدرت تمام آب کف بیرون می زد و از زیر ماشین و کابینت می ریخت بیرون زیر میز و قالیچه توی آشپزخونه و یخچال عزیزو تازه پشتم و نگاره کردم دیدم از روی سرامیکا رفته تا وسط فرشا رو خیس کرده ای خداااااااااااااا فقط سرعت به خرج دادم شلنگ رو گذاشتم توی ظرفشویی ماشینو خاموش کردم قالیچه رو جمع کردم دادم دختر عمو جان بر پهنش کرد میزو صندلی هار و فرستادم توی اتاق(همچین می گم فرستادم انگار به خودشون گفتم اونا هم رفتن!!!!!!!!)بعدم دنبال دستمال تا بندازم که بیشتر از این آب به اتاق سرایت نکنه که پیدا نکردم حوله خودمو که گذاشته بودم بشورم پریدم از توی سبد برداشتم انداختم جلوی در آشپزخونه تا آب رو نذازه بره توی پذیرایی حقا که خوب عمل کرد ای ول خوب آب می گرفت بعد هم با جارو آب از زیر یخچال و گاز و اینا زدم رفت توی راه آب آشپزخانه رو مرتب کردم کفش رو شستم میز رو جابه جا کردم بعد هم با پر رویی تمام ماشینو روشن کردم تا کارش تمام شد بعد هم شلنگ رو جا زدم توی راه آبش و ماشینو جا دادم سر جاش با پر رویی تمام یه سری دیگه لباس ریختم روشن کردم (دیکه یاد گرفته بودم چطوری کار کنم (اون شکلکه که از ذوق می پره)) بعد هم توی اتاق فرشا رو زدم بالا پنجره رو باز گذاشتم تا نمش گرفته بشه در نهایت هم بیهوش شدم. صبح هم بلند شدم فرشا رو پهن کردم خوشبختانه بیشترین قسمت خیسی زیر مبلا بود و زیاد آبرو ریزی نمیشد فقط اینکه ساعت ۱۲ شب زنگ زدم خونمون گریه که مامان من چیکار کنم اینطوری شده بیچاره کار خاصی نتونست انجام بده اما من انرژی گرفتم از اون به بعد دیگه هر جا ماشین لباسشویی می بینم اول میرم شلنگش رو چک می کنم آخه یکی نیست بگه بتو چه تو حواست به وسائل خونه خودت باشه گند نزنی .

۸- الان که اون بالایی رو تعریفیدم اضطراب گرفتم .

۹- زنگ زدم به شوشو میگم میام اون دفتر باهم بریم بیرون حس قدم زدن دارم بعد میگه باشه بیا تا میدان ولیعصر رو پیاده می ریم از اونجا ماشین می گیریم میریم(ونک تا ولیعصر). کپ کردم نه روم میشه بگم حس این همه رو ندارم نه می تونم راه برم این همه راه با این ضعف بعد هم با کفش خانوم خوشگلا ای خداااااااااااااا. بهش می گم باشه اما عزیزم تا جایی که کفشام اجازه بده آخه این کفش اونطوریام پامه میگه باشه پس بیا تا سر فاطمی با ماشین میریم بقیشو پیاده فکر کنم بهتر شد نه؟

۱۰ - خوب دیگه برم شوشو زیر پاش درخت سبز شد .

۱۱- قربون همگی خوش باشید.

بااااااااااااااااااااااااااااااای

 

نظرات 15 + ارسال نظر
شاذه یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 05:55 ب.ظ

سلاممممممم
وایییییییییییی چه جریانی داشته این ماشین لباسشویی!!! آخخخخخخخخخ!
منم دفعه ی اولی با شوشو روشن کردیم. دو سه تا تیکه هم بیشتر نبود که. یه لباس خواب ناز داشتم تریکو نخی خیلی لطیف. شوشو روی اینو خوند گفت صد در صد کتون باید روی شماره ی یک با شصت درجه حرارت شسته بشه. هرچی خواهش کردم نکن گفت تو نمی فهمی اینجا اینجوری نوشته. خلاصه لباس خوابه چنان از بین رفت که داغش بد جور به دلم موند. تازه برای خریدنش از هیچ کس پول نگرفته بودم. خودم جوراب بافته بودم فروخته بودم. اینقدر روهم کرده بودم تا شده بود اندازه ی لباس خواب. یعنی حدود بیست جفت!

سلاااااااااااااام
دیدیییییییییییی شاذه جونم؟
خوبه من اگر شوشوم بود بهتر بود بازم.
نازی جدیدی؟ خداییش لباس خوابو با ۶۰ درجه میشورن نه تو بگو؟!!!!
الهیییییییییییییییی چقدر بده .
نازی شاذه جون تو چه هنرایی داری ها !!!!!!!!!! منم دلم می خواد.
خیلی جالب بود. دلم برای این طور مواقع اینقدر میسوزه.
آخی.

تنهاترین تنها دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:40 ق.ظ http://sadeh-ama-heratavar.blogfa.com/



اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی، تضمینی بر این نیست که
اون هم همین کارو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته
باش، فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه
و اگه اینطور نشد، خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده.

افق دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:00 ق.ظ http://fhoseini.persianblog.ir

سلام
چقدر سختی کشیدی. منم اولین بار که ماشینم رو روشن کردم آب زد بیرون با کف (البته نه به اون حد که همه جا را خیس کنه) چون مواظب بودم سریعا زنگی به شووورم زدم که بدو بیا ماشینم خراب شد. (آخه موقع نصب خودش بود)
وقتی اومد درجه شستشو را چرخوند بعد pely کرد خیلی راحت شروع به شستشو کرد .
خندم گرفت چون اصلا مشکلی نداشت یعنی درست کار می کرد اما من که زدم آب و کف داد بیرون.
اصلا مشکلی نداشت. به هیچ چیزیشم دست نزد. فقط شانسش بود.
همین بای

سلام
دیدی خانومی من از یخ حوض شکوندم مس سایدم با یه دبه دوغ زندگی کردم.
ای واااااااااااااااااای تو هم پس سابقه داری اما مثل اینکه من خفن تر بودم. :)))))))) بیچاره شووووووووووورا.
واااااااااااااا چه راحت.
:) خواسته اول زندگی تو رو پیش آقاتون ضایع کنه.؛)
قربونت بای

ماریا دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:18 ق.ظ http://negahekhodemani.blogfa.com/

میگم خوبه اینهمه گرسنه بودی و ضعف داشتی و ...اینهمه نوشتی!!!!

واقعا به نظرت ضعف نداشتم چیکار می کردم؟

همسر آقا فرزاد(مرمر) دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:41 ق.ظ http://www.farzad-r59.blogfa.com

ای ووووووووووووووووووووووووووووووو چه دختر با شخصیتی با من ازدواج مکننده؟؟؟؟
سلام دوست جونی خودم باریکلا خانوم کدبانو.دلم سوخید واسه فرشاد آقا! بنده ی خدا
واقعا که گناه داره ها نکن این کار ها را جوون مردم میره محتاد میشه ها....
یادش بخیر ما ججون که بودیم با فرزاد از تجریش تا ونک پیاده میرفتیم هیییییییی روزگار
(خنده هه که خیلی داره میمیره از خوشی)

:)))))))))))))‌ اگر فرشاد جان اجازه بدن با اجازه بزرگترا بله
سلاااااااااام عسیسم .ممنونم چقدر امیدوارم کردی ووووووووی. نداشتیما ما دوستیم نباید طرف شوشو هارو گرفت کههههههههههه(منم دلم براش می سوزه.)
واقعا؟!!!!! چشم سعیمو می کنم.
الههههههههههههههههههههی پیر من ما هم پیاده می رفتیم اما اینبار فرق فوکولدی.
هی روزگااااااااااااز
(منم باهات می خندم)

الهام مامان غزل کوچولو دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:02 ق.ظ http://donyayerangin.blogfa.ir/

واقعاْ که یه خانوم خونه داری ..... خونه داریت حرف نداره .... تبریک میگم بهت
به فکر خودت نیستی به فکر اون معده بیچاره باش ... چه گناهی کرده گیر تو افتاده

واقعا ؟ مسخرم می کنی؟ مامااااااااااااان اینا مسخرم کردن!!!
:) چشم ولی خداییش دیروز تا آخر شب حالم بد بود . واقعا من به همه میگم شما ها چه گناهی کردین گیر من افتادین؟!

یه دل خاکی با کلی پاکی دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:49 ق.ظ

بابا کدبانو...
بابا خانه دار....
ای ول...
دست مام بگیر ...
مرسی از لطفت...مرسی که پیشم میای و راهنماییم میکنی...
موفق باشی...

ممنونم:)
ممنونم:)
:(
مسخرم کردی؟ مامااااااااااااااان من گریه می کنما.
:) قرررررررررررربونت خواهش می کنم امیدوارم مفید باشه.
تو هم .

صحرا دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:18 ب.ظ http://zistaneman.blogfa.com

واقعا من نفهمیدم شما چرا نرفتی ناهار؟!؟!
خدانصیب نکنه بلای ماشین لباسشویی اینجوری نازل بشه

واقعا خودمم هنوز نفهمیدم.
نصیب نکنه واقعا نصیب نکنه.

نازنین دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:24 ب.ظ http://niniemaman.blogfa.com

وای منم اضطراب گرفتم با این خاطره ت .
پیاده روی هم خوش بگذره

الهیییییییییی ببخشید
ممنونم اما نرفتیم.

*سراب* دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 06:55 ب.ظ http://mirage.blogsky.com

سلام تارا جونم
مرسی خبرم کردی
چه شاهکار عجیبی...فکر کنم باید تو کتاب رکوردای گینس به چاپ برسه!...خدا بهت رحم کرده که اتصالی نداشته که تو اب روی زمین برق جریان داشته باشه و خدایی ناکرده برقت بگیره...خدا رو شکر که به خیر گذشته...دیگه که از این سوتی ها ندادی؟

سلام عزیزم
خواهش می کنم

ما اینیم دیگه...اگر این کارو کنن که ما خوشحال می شویم اما لطفا اسم منو نبرن آبروم میره.
واقعا خدا رحم رکرده.
خدا رو شکر.
بذار فکر کنننننننننننننننم؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یادم نمیاد اگر بود بازم میام میتعریفم.

ملیکا دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 07:53 ب.ظ http://www.love4um.blogfa.com

سلام خوبی؟
منم نمیفهمم چرا ناهار نخوردی شما؟
بازم بیا
راستی شما چند سالته؟
اگه فضولی نیست البته

سلام خوبم تو خوبی؟
منم هنوز نفهمیدم فکر کنم توی جو بودم.
چشم.
من؟ ۲۳
خواهش می کنم گلم چه فضولی؟

محمد رضا دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:14 ب.ظ

قلبت رو خالی نگه دار اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد به او بگو که تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم ..... زیرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز دارم


زیباست.

/// سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:20 ق.ظ http://zarivamohammad.persianblog.ir

ماجرای ماشین لباسشویی خیلی بامزه بود . میگم ما ها وقتی مجرد بودیم چقدر اخمخ بودیما . کار با لباسشویی رو هم یاد نگرفتیم خواهر . بینوا قدیمیا که همه کاری ازشون بر میومد و باز کلاهشون پس معرکه بود . قربون این همه تکنولوجی

خواهش می کنم. واقعا دور از جون شما اخمخ بودیما.آخیییییییییی منم یاد نگرفتم عیب نداره.
بیچاره بودن واخعا قربوووووووون.

قله نشین سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 07:53 ق.ظ

سلام تارا جوووووووووووون
خوبی خانومی
ناهار نمیری لاغر بشی؟
شاد باشی عسیس
من آپ کردم به منم سر بزن

سلام جیگگگگگگگگگگگر
خوبم خوبی؟
نه بابا ناهار نرفتم بیمرم که وسط راه پشیمون شدم.
تو هم عسیسسسسسسسسسسسسم
دیدم جالب بود.

ساینا سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:41 ق.ظ http://saina-sam.blogfa.com

ووووووو چه خبره؟
اداره رو گذاشتی رو سرت که
راست میگن تو شکم گرسنه دین و ایمان هم نمیمونه :دی
...............
منم موندم چه جوری تو رمضون روزه میگرفتم؟ از دقیقا روز عید دائم دارم میخورم تازه بازم دلم ضعف میره
...............
این جریان ماشین لباسشوییتم باحال بود
ماشاا... اینقدر هر روز یه مدل میزنن که ادم گیر میکنه توش
فاتحه اون لباسارو که خوندی
همون نمیشستی بهتر بود
:دی

نهههههههه
نه به خدا اینقده ضعف داشتم آروم نشیته بودم صدا نداشتم همه فکر می کردن رفتم.
.............
واقعا :))))))) نترکی دختر.
..................
قابل شما رو نداشت الان باحاله اونجا بودی بهت می گفتم.
آره به خدا با این پیشرفتشون.
نه بابا بهتر شد.
نگو دیگه نا امیدم نکن تشویقم کن یاد بگیرم.
:))))))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد