سلام دوست جونیام
خوبین؟ خوشین؟ ببخشید بد قولی شد امروزم که دیر شد آخه کلا دیر اومدم شرکت صبح رفته بودم بیمه و بانک یکسری کار داشتم تا حالا هم که جاتون خالی همش کار کردم اما الان مینویسیییی.م راستی دیدن گفتم موضوع اون آقا رو که تل زده بود به جوجه میگم میگه ولش کن اهمیت نده میگم ااااااا خوب اینطوری که نمیشه باید یه کاری کرد میگه خوب حالا اگر فهمیدیم کی بود یه کاری می کنیم تو خودشو ناراحت نکن منم که دیگه نا امید دیگه کلا بحث رو عوض کردم .
خوب حالا بریم سر عشقولانه
از پیش مشاور که اومدیم دیگه گیج گیج شده بودیم کلهم عقلمان ضایل؟ زایل؟ ذایل؟ نمی دونم همون گردیده بود آخه 2 3 سال زمان کمی نبود. باهم رفتیم هفت تیر یک نهاری خوردیم ودر عین حال فکر هم می کردیم بعد از 2 3 جلسه مشاوره ای که رفتیم به این نتیجه رسیدیم که مشاور برای خودش گفته و ما کار خودمون رو کنیم و نهایتا 5 6 ماه دیگه جوجه رسما اقدام کنه توی این مدت رفت و آمدها تلفنها و .... ادامه داشته باشه دیگه بین خودمون تصمیم قطعی گرفته شده بود البته خوب نگرانی هم که نمک این مواقع هست, نگرانی اینکه خانواده جوجه میپذیرن بیان یا نه ,اصلا خانواده هامون بهم می خورن یا نه و..... خیلی چیزهای دیگه و البته نگرانی جوجه هم این بود که با توجه به رفت و آمدی که جوجه به خونه ما داشت خانواده من این عمل اون رو حمل بر سو استفاده نذارن و یا اینکه اصلا خانواده من میپذیرن که بیان یا نه؟ 2 3 هفته ای از برنامه مشاور میگذشت یک روز که رفتم خونه مامان گفت آمده باش مهمون داریم.
- گفتم کی؟
- گفت یکی از دوستای فلانی میخواد بیاد.
- خوب من برای چی آماده بشم؟
- میخواد تورو ببینه .
واااااااااای رنگ از رخم پرید اصلا نمیتونستم بپذیرم و از این که مامان پسر بیاد ببینه و بپسنده بعد اگر پسندید پسر بیاد بگیره خیلی بدم می آمد وغیر از اون هم من و جوجه برنامه مون چیز دیگه ای بود همون موقع بغض کردم و به مامان گفتم من نمی خوام بگو نیاد وگرنه میذارم میرم بیرون من از این مسخره بازیا که مامان پسر منو بپسنده بیاد منو بگیره خوشم نمیاد مامان هم خوشبختانه روشنفکر هست اونهم موافق بود اما می گفت خیلی اسرار؟ اصرار؟ نمی دونم هر کدوم که درسته بخونید همون کردن من نتونستم بگم نه نهایت میان خدا رو چه دیدی اومدیمو اون نپسندید خلاصه کلی با خواهش تمنای مامان رفتم بالا توی اتاقم لباسم رو عوض کردم و مثل کسی که می خواد بره بشینه پای تلویزیون رفتم نشستم پایین خانوم اومد ما رو دید کلی هم حرف زد که عروس من مثل دخترمه از دخترم بیشتر دوسش دارم کلی هم تعریف آقا مسعودشو کرد بعد هم مثل عهد قجریا یه عکس در آورد نشون داد اون واسطه که همراهش بود عکسشو گرفت کلی به به چه چه کرد بعد هم عکسو داد مامان منم که نشسته بودم روی دورترین مبل سرم پایین بود از عصبانیت هم میخواستم خرخره خانوم مادر شوهر رو بجوم آخرشم گفت دخترم خوب تو هم عکسو ببین منم یه لبخند زدم از صد تا فهش بدتر بعدهم عکس رو که دادن با عصبانیت نگاه کردم و پس دادم خدایش اصلا نفهمیدم چه شکلی بود خدا حافظی کردن و رفتن تا بعد اگر خواستن تل بزنن قرار بذارن بیان انگار اومده بودن بقالی جنس بخرن وقتی رفتن به مامان گفتم لطفا دیگه این خانوم رو اینجا نبینم بعد هم به فلانی بگو برای من شوهر پیدا نکنه رفتم توی اتاقم و به جوجه زنگ زدم از صدام فهمید اتفاقی افتاده با کلی التماس اون بهش گفتم خواستگار اومده بود پشت تلفن سکوت مطلق بر قرار شد بعد با صدای گرفته ای گفت خوب؟ گفتک خوب چی؟
- خوب چیکار میکنی؟
- یعنی چی؟ ما قرارمون چی بود همون دیگه. بعد هم کلی بهش دلداری دادم تا از کف اون موضوع اومد بیرون .
- اما فردا شب رسیدم خونه دیدیم مامان داره با همون خانوم واسطه حرف می زنه.(زهی خیال باطل که اون خانوم نپسنده)
- نه آخه تارا گفته نمی خواد.
- نمی دونم من حرفی ندارم هرچی اون بگه.
- آخه اگر بیان اون موقع ما بگیم نه بدتره نمی خوام پسر مردم امیدوار بشه.
- و.....
بعد دیدم مامان گوشی رو داده به من میگه بیا ببین فلانی چی میگه منم که می دونستم چی می خواد بگه از گرفتن تلفن سر باز میزدم حریف نشدم مجبور شدم باهاش صحبت کنم.
اینقدر صحبت کرد و در نهایت هم فقط برای یک بار خواهش کرد بیان منم گفتم بیان اما من میرم خونه مامان بزرگ من خونه نمی مونم خیلاصصصصصه بالا خره با هزرا بدبختی من و راضی کردن که حالا بیان نهایت میگی نپسندیدی(فکر میکردن بیان من ببینم یه دل نه صد دل عاشق میشم).
من و جوجه دیگه چیزی پنهان نداشتیم هرکاری میکردیم اون یکی خبر داشت جوجه خیلی گرفته بود سر اون موضوع اما به من هم حق میداد از طرف دیگه آوازه این پافشاریهای من برای نپذیرفتن خواستگار ها به همه فامیل رسیده بود توی همون روزها خونه مادر بزرگم بودم داشتم موهای خاله ام رو رنگ میکردم و در عین حال صحبت هم میکردیم دلیل و پرسید منم که خالم رو محرم اصرار؟ اسرار؟ نمیدونم همون می دونستم ماجرای جوجه رو بهش گفتم اونهم حق رو میداد به من و اخلاق من رو هم میدونست که اگر مادر پدرم تایید کنن آقا مسعود خریدار رو ،منهم روی حرفشون حرف نمی زنم تصمیم گرفت با مامانم صحبت کنه و بگه اصلا درمورد فرد نظر ندن و بزارن خودم انتخاب کنم خوشبختانه مادر پدر من هم آدمهای فهمیده ای هستند پذیرفتن با این حال روز خواستگاری رسید یه دلهره ای داشتم دیگه نمی تونستم تحمل کنم از اون طرف هم جوجه زنگ می زد پشت تلفن بغض میکرد بعد قطع میکردیم کل تماسهای اون روز ما به سکوت و بغض گذشت فقط تنها چیزی که میگفت این بود که شاید فکر کنی خود خواهم اما میگم تو مال خودم هستی مطمئنم هیچ کس مثل من نمی تونه خوشبختت کنه بغض میکرد و قطع میکرد می گفت اگر زودتر اقدام کرده بود حالا اینطوری نمی شد .
بالاخره ساعتیکه قرار بود خریداران گرام تشریف بیارن رسید همین که زنگ زدن من پریدم بالا خانم واسطه هم که زودتر اومده بود حالا اونم اومده بالا که نکنه من نرم پایین خلاصه مهمون ها که نشستن ما هم رفتیم پایین سلامی گفتم و نشستم آقای دوماد و مادر و پدر و خواهرشون تشریف آورده بودن من که نمی تونستم جو رو تحمل کنم رفتم توی اشپزخونه مامانم صدا کردم چایی رختم دادم دستش گفتم گفته باشم من با کسی حرفی ندارم نگن برن صحبت کننا گفت باشه کمی صحبت شد و بعد هم مادر شوهر امر فرمودن اجازه بدین برن صحبت کنن وااااااااای میخواستم همونجا خفش کنم من مامانو نگاه می کنم مامان بابا رو و بعد هم آخر هم قرار شد بریم بردمش بالا توی اتاق برادرم شروع کردم صحبت و چند تا سوال اساسی پرسیدم بنده خدا مونده بود جواب سوالا چی میشه خلاصه به خیال خودش منو پیچوند، اولش میگه من ترجیح میدم همسرم سرکار نره من هر چی بخواد براش فراهم میکنم و چندتا چیز دیگه بعد هم که من شروع کردم به صحبت بهش میگم من میخوام کار کنم کار اینقدر برام مهمه که به خاطرش زندگیمم میذارم زیر پا میگه هرچی شما بگین میگم من پیش همه آقایون فامیل بدون حجاب میگردم(دروغ گفتم) میگه هرطور راحتین هر چی شما میگین میگم من از تیپ شما خوشم نمیاد میگه هر چی شما میگین بهش میگم بسته دیگه بریم پایین میگه هر چی شما میگین می خواستم خفش کنم یکی نبود بگه اون حرفای اولت چی بود؟ این هر جی شما بگین ها چیه؟
رفتیم پایین و بعد از چند لحظه تشریف بردن قرار شد ما خبر بدیم هنوز نرفتن بیرون آخرین نفر ایستادم به مامانم میگم نه هاااااااااااا .
و اما در نهایت نوبت رسید به نظر مامان و بابا که به خواست خداوند نمی دونم چی دیده بودن که هر دو عصبانی اصلا هم خوششون نیامده بود منو میگین یه نفس راحت کشیدم شیرینی رو برداشتم خوردم حالی بردیم آن شب کارمون که تمام شد رفتم بالا زنگ زدم جوجه ساعت 11 12 شب بود براش همه چیزو تعریف کردم و نتیجه رو گفتم دلم نیومد عزیزم اونشب با ناراحتی و فکر و خیال بخوابه تا ساعت 2 یا 3 صبح بود صحبت کردیم و بعد هم خوابیدیم بعد از اون یه هفته ده روز اولین شبی بود که هر دو با آرامش میخوابیدیم
خوووووووب دیگه دوست جونیام ادامشو بعدا میگم ok ؟ قربون همتون دوستون دارم .
سلااااااااااااااااااام تارا جون جونم
مرسی از ادامه ی ماجرا. آخی بیچاره جوجه. چی کشیده اون روزا!!! ولی ارزششو داشت (چشمک)
منم آپم بدو!
سلام خانومی
ممنون
خیلی سخت بود هنوز یادش میفتم بغضم میگیرهژ
قربونت بشم سرویسم داره میره
میام می خونم
سلام تارا جون
هنوز پستت رو نخوندم ...که الان می خونم ..ولی قبلش می خواستم از بابت کامنت زیبا وگیرات ازت تشکر کنم ....اتفاقا خوشحال می شم توی قسمت کامنتها نظرات ارزنده وزیبا گذاشته بشه ...از اینکه نوع فکرت به خودم شبیهه خیلی خوشحالم هر جور باشه این خودش یه نوع تفاهم وباعث پایداری دوستی بیشترمی شه
موفق باشی عزیزم
خدانگهدار
سلام خانومی
خوشحالم که خوشت اومده
لطف داری عزیز
منهم از این تفاهم خوشحالم امیدوارم این دوستی بیشتر و پایدارتر بشه
توهم گلم
مطبخ نامه (کاری ازگروه اینک...)
(نمایشنامه ای درچهارتابلوی کوتاه )
کارگردان : بهنام حجتی
نویسنده : نیما حسن بیگی
بازیگران : مزدک رستمی-عاطفه خواجه نصیری-مانی کمار
موسیقی:مهدی میرترابی
نوازندگان:
مهدی میرترابی:سنتور-تنبک-مثلث-همخوان
مهرداد میرترابی:تار
امین یگانه:دف-تنبک
بهارک عبدلی فرد:آواز
کامبیزعبدل زاده:آواز
طراح صحنه و نور:مهدی حجتی-بهنام حجتی
طراح لباس:الهام لالانی
طرح وعکاس:یغما گلرویی
انتخاب نام گروه:رضا کاظمی
زمان:چهارشنبه ۱۷/مرداد/۸۶- فرهنگ سرای هنر(ارسباران)-ساعت ۱۴:۳۰
دوست عزیز
با احترام ازشما و همراهان دعوت می گردد برای تماشای نمایش مطبخ نامه
واقع در خیابان شریعتی-پل سیدخندان-خیابان جلفا در فرهنگسرای هنر(ارسباران)
تشریف فرما شوید.
با پوزش نظرم را درمورد نوشته ها هفته آینده بیان خواهم کرد.
ممنون
انشالله
سلام دوست جونی خودم من دیروز مرخصی بودم ئنبال خرید بودیم دیشب ساعت ۱۲.۳۰ رسیدیم خونه
این چند روز اداره هم هم حسابی درگیری دارم نمی رسم زیاد بیام نت امیدوارم بتونم زودی آپ کنم.
راستی فقط ۲روز دیگه مونده ها الهی چه حس خوبی داری الان
بی صبرانه منتظر ادامه ی عشقولانه هستم جیگر
سلام عزیزم
خوشحالم که دنبال کارهای خوب خوبی کارهایی که چندوقت دیگه تبدیل به خاطرهایی شیرین میشه
آره عزیزم خیلی حس خوبی دارم همش توی روزهای سال گذشته سیر می کنم انشالله مرمر جون و آقا فرزادش هم خوشبخت بشن الهی دورت بگردم عروس گلللللللللللللم.
چشم حتما
تارا جون دیگه سراغ ما نمیائی؟
راس بگو ...جوجو نمیزاره؟!میذاره؟نمیظاره؟نمیضاره؟!!!
شوخی کردم...من همیشه به وبت سر میزنم...خیلی قشنگ مینویسی...!!!
اگه اجازه بدی لینکت کنم...
راستی اگه دوست داشتی به منم سر بزن.. همیشه منتظرت هستم...
بای
سلام آقای ارسلان اختیار دارین
نه بابا جوجه اینقده ماهه میزاره؟ میضاره ؟ میذاره؟ میظاره؟ نمی دونم همون
لطف دارین خوشحالم می کنید
خواهش می کنم
چشم